موتور سوار جنتلمن

index_01
اسم چهارراه یادم نمانده، یک جای شلوغی بود در مرکز تهران، همین دو سه ماه پیش. با آژانس می‌رفتم به جایی. پشت چراغ قرمز بودیم که یک موتوری از بغل ما رد شد و مالید به آینه‌ی ماشین. آینه تقّی صدا کرد. داد راننده رفت بالا که « تا حالا هزار بار این آینه‌رو شکستن» و «تمام سپر عقبم را همینا کوبیدن» و غیرو که موتوری یکی دو قدم آمد عقب و پرسید: «طوری شده؟» راننده در آمد که: «مگه خودت نشنیدی صداشو؟ می‌خواسی طوری نشه؟» چراغ داشت سبز می‌شد. موتوری گفت: «بریم اونور چارراه.» تا برسیم آن طرف راننده هم‌چنان از دست موتوری‌ها نالید و از گرانی آینه گفت و این که «حالا یه موتوری مگه چی داره که خسارتم بده.» وقتی رسیدم آن طرف چهارراه موتوری موتورش را گذاشت کنار خیابان و آمد کنار پنجره سمت راننده. کلاه کاسکتش را برداشت و گفت: «آقا ببخشید، تقصیر من بوده. چنده آینه؟» سی و یکی دو ساله می‌زد و ظاهر تروتمیزی داشت. معلوم بود پیکی و مسافرکش نیست. راننده شروع کرد که: «چه می‌دونم والله. هزار تا قیمت داره. آخه شما داری می‌ری چرا نیگا نمی‌کنی که نزنی به جایی…» موتوری افتاد توی حرفش: «گفتم که عذر می‌خوام. دوستم لوازم یدکی داره تو چراغ برق. الان زنگ می‌زنم، می‌پرسم ازش.» موبایلش را در آورد و تلفن‌زنان رفت سمت خودپرداز. پول گرفت و میان ننه من غریبم‌های راننده برگشت. گفت: «پرسیدم، گفتن هش تومنه.» چند تا اسکناس گرفت جلوی راننده و گفت: «این ده تومن. راضی هستی؟» راننده گفت: «خدا خیرت بده.» موتوری سرش را خم کرد و رو به من گفت: «آقا شمام ببخشید که وقت تونو گرفتم.»

صفحه فیسبوک ناصر غیاثی

وبسایت ناصر غیاثی

ناصر غیاثی در ویکیپیدیا

 

More from ناصر غیاثی
بچه‌های روستای ما
نشسته بودم زیرآفتاب توی حیاط و داشتم کار می‌کردم که حمیدرضا و...
Read More