بچه‌های روستای ما

index_01

نشسته بودم زیرآفتاب توی حیاط و داشتم کار می‌کردم که حمیدرضا و غلامرضا و محمدرضا – سرآمد بچه‌های روستای ما – آمدند توی کوچه، روی ساختمان نیمه‌کاره‌ی روبروی خانه‌ی ما به بازی. سرم به کارم بود که وسط خنده و گپ‌شان شنیدم یکی‌شان بلند گفت: «اوه مای گود!» یکی دیگر گفت: «یعنی چی؟» جواب داد: «یعنی آی بووم هی!» و خنده‌ی شیرینی سرداد. سومی گفت: «دوباره بگو! اوه چی؟» شوخ و شنگ گفت: «اوه… مای… گود.» زیر چشمی نگاه‌شان کردم. دیدم چشم‌شان به حیاط خانه‌ی ما و من است. سرم را بلند کردم و گفتم: « اوه مای گود» نه بچه‌ها. «اوه مای گاد».» حمیدرضا گفت: «ولی معلم انگلیسی ما گفته، بگید «گود».» محمدرضا گفت: «برو بابا. آقای حیدری که انگلیسیش بهتر از عموناصر نیست که. عموناصر خودش خارجیه پسر.»

صفحه فیسبوک ناصر غیاثی

وبسایت ناصر غیاثی

ناصر غیاثی در ویکیپیدیا

More from ناصر غیاثی
فردوسی خدا بیامرز
 حاج محمدخان از اکابر روستا هشتاد و پنج سال دارد. می‌گوید: «سواد...
Read More