حاج محمدخان از اکابر روستا هشتاد و پنج سال دارد. میگوید: «سواد ندارم اما شعر زیاد ازبرم. برو قلم و کاغذ بیاور، دو تا دوبیتی از فردوسی خدابیامرز برایت بخوانم، بنویس که خودم در سفر حج به زیارت مقبرهاش رفتهام.» میگویم:«چشم.» میروم کاغذ و قلم میآورم. محمدخان دیکته میکند و من مینویسم: «درخت مکر زن صد ریشه داره/فلک از دست زن اندیشه داره/ الهی زن بمیره، زن بمیره/زمین از خون زن زنگار بگیره.» بعد میگوید: «نوشتی؟ حالا این را هم بنویس: با راه مرو، بیراه مرو/هر چند که راه پیچون بُود/زن بستون و بی زن مگرد/هرچند که زن شیطون بُود».
****
سالها پیش حاج آقایی ده روزی برلین مهمان من بود. وقتی داشت برمیگشت، گفت: «میدانی رمز موفقیت این آلمانیها چی هست آقاناصر؟ اینها مثل ما نیستند که. اینها، روزی هشت ساعت کار میکنند، هشت ساعت استراحت، هشت ساعت تفریح. باور بفرمایید، این تنها رمز موفقیتشان است .»