سارا دختر زیبایی بود. ضلع جنوبی میدان هفت تیر با هم آشنا شدیم. من داشتم فیلمهای روز را در بساط دستفروشِ میدان مینگریستم و او هم همین کار را می کرد. نمیدانم چه شد که تا زیر پل کریم خان قدم زدیم.
نازک اندام بود و قدی کمتر از یک و هفتاد داشت.
چند روزی با پیامک و تلفن با هم در ارتباط بودیم. از سینما و کتاب سخن میگفتیم. طبق عرف زمانه، سارا را به خانه دعوت کردم. دوستم امید از خانه بیرون رفت و جارو برقی را پس از هفته ها به کار گرفتم. دور و ور ساعت چهار عصر، سارا چون زیبارویِ قصه ها وارد اتاق شد و هدیه ای که خریده بود را روی تختم گذاشت.
گذر روزگاران به من آموخته بود که وقتی با دختری دوست میشوی در نخستین دیدار باید ببوسیش. بوسهای چنان که تا زمان بازنشستگی فراموشش نکند و حتی زمانی که با نوه هایش به پارک و بوستان میرود، آن بوسه را بر گونه های سرخاب مالیده اش حس کند. دوران دبیرستان در خانه استیجاری پدری، ساعتها با دختر زیبای صاحبخانه در اتاق می نشستیم و برایش فقط شاملو می خواندم. همین شد که برای همیشه رفت!
به محض این که سارا هدیه اش را روی تخت گذاشت، به نشانه سپاسگزاری در آغوشش کشیدم و شاید ده ثانیه طول کشید و لبهای من روی گونه هایش مانده بود. به وضوح تپش قلب و عطر بدنش را حس میکردم. اگر چه فقط دو سال از من کوچکتر بود و 25 سالش تمام شده بود اما کاملا غافلگیر مینمود.
جلسه اولِ با هم بودن ما همین بود. تا پایان حرف زدیم و هنگام خداحافظی دوباره بوسیدمش اما به قول ادیبان، این بوسه نابیوسیده نبود و قابل انتظار بود.
روزها می گذشت و من آرام آرام حس کردم که سارا را دوست دارم. نگاه های صاحبخانه برایم اهمیتی نداشت. فقط دغدغه امید را داشتم که وقتی سارا میآمد او بیرون میرفت و هر چه میگفتم ما توی اتاقیم و تو همین جا بتمرگ، به خرجش نمیرفت. بی گمان بهترین لحظه ها زمانی بود که برایم هدیه ای می خرید. تمام خریدهایش غافلگیر کننده بود. نمیدانم هدیه های من هم چنین حسی به او میبخشید یا نه؟
اما در آن دو ماهی که من و سارا با هم بودیم، او عادت ناپسند پیامک بازیش را ترک نکرد. حتی در لحظه های حساس با هم بودن، به تلفنها و پیامک هایش پاسخ می داد. حتی زمانی که لبهایش را به کار میگرفتم تا امکان پاسخگویی نداشته باشد، او باز هم جواب میداد! انتظار داشتم در آن لحظات، گوشیِ مسخره اش را خاموش کند و او نمیکرد و این بزرگترین عیب سارا بود.
پس از دو ماه آشنایی و آگاهی از زیر و بم یکدیگر، به سارا گفتم بین من و گوشیِ لعنتیش یکی را انتخاب کند. خیلی عصبانی بودم. احتمالا گفته بودم که تو هیچ ایرادی نداری، فقط این گوشی همراهت تو را به تمام زنهای احمق دنیا پیوند می دهد!
سارا هم خیلی خشمگینانه برگشت و گفت: «تو هم مثل تمام مردهای مسخره دنیایی»!
نخواستم بحث را کِش دهم اما ول کن ماجرا نبود و در ادامه چیزهایی گفت که حتی زمانی که خودم را در آینه نگاه کردم، دیدم دو شاخ شبیه شاخ قوچ های در حال انقراض روی سرم سبز شده است. قصد بزرگنمایی ندارم اما واقعا آن شاخها بیش از یک ساعت روی سرم سنگینی میکردند تا این که رفته رفته غیب شدند!
سارا چیزهای زیادی گفت. معترض بود که چرا هیچ گاه برای من مهم نبوده است چه کسی به او زنگ میزند و برایش پیامک میفرستد. اما مهمترین بخش جیغ و دادها و گریه هایش این بود که؛ سیامک، کیسِ ازدواجش است و نمیخواهد به آسانی او را از دست بدهد!
سارا در بین گریه هایش می گفت که خیلی کوشیده است دل مرا به دست بیاورد و تا امروز هم به همین خاطر با من بوده است و توی رختخواب من فراز و نشیب بسیاری تحمل کرده است، اما من سنگ بوده ام و در حد یک خوک عمل کرده ام!
نمیتوانستم باور کنم که سارا با من می خوابید و همزمان به مورد ازدواج و یا به قول خودش به کیس ازدواجش فکر می کرد! یا با مرد آینده اش، سیامک خان، حرف میزد و می خواست مرا نیز چون وسایل یدکی حفظ کند!
به نظر من اینطور آدمها چه زن چه مرد، تعریف درستی از عشق و رابطه و حتی زندگی ندارند.