در خاطراتم مردی هست که رنگ چشم هایش را نمی دانم. نه اینکه برایم غریبه باشد ها. دوستم داشت. دوستش داشتم. به هم لبخند زده ایم. با هم ساندویچ خورده ایم. توی ماشینش نشسته ام.
با هم پارک رفته ایم. آبمیوه ترش ترش خورده ایم. در مورد همکلاسی های مان حرف زده ایم. عکس های گوشی همدیگر را دیده ایم. اما، همیشه و توی همه این وقت ها، من چشم هایم را از نگاه کردن به چشم هایش منع کرده ام.
از این هایی بود که چشم های عجیب داشت. از این چشم های چند رنگ. از این رنگ های خاص. از این خاص های … گفتم خاص؟ راستی دیدن رنگ هایش را گذاشته بودم برای یک وقت خاص. برای یک فاصله خیلی نزدیک. که هیچ وقت نرسید.
که همه چیز تمام شد. که من ماندم و مردی در خاطراتم که دوستم داشت. که دوستش داشتم، اما رنگ چشم هایش را نمی دانم.