فردای آن روز، مثل روسپیِ شرمنده­ ای که کارش عذاب آور است، به سوی مکان مورد نظر به راه افتادم. آخر پاییز بود و از میدان ونک به بالا برف می­ بارید. نزدیک پمپ بنزین پارک وی، به سمت شرق وارد خیابانی شدم که هنوز هم بوی کوچه باغ می­ داد. نشانی سر راست بود و خیلی زود به خانه­ امیر علی رسیدم.

کلید زنگ را فشردم و در باز شد. عمارتی زیبا در باغی بزرگ دیدم و یک سگ کوچک که خودش را به نوک پوتین­ هایم رساند و مسخره بازیش گل کرد. پس از کمی انتظار، مادر امیر علی آمد و خوش آمد گفت و به داخل رفتیم. مرا به اتاقی راهنمایی کرد. نفسی عمیق و حسرت بار کشیدم. امیر علی با کتاب پاره و پوره­ اش حاضر شد و مادرش هم با یک ظرف میوه پذیرایی.

امیر علی دانش آموز سال دوم راهنمایی بود. نه باهوش بود و نه خنگ. فقط ساکت بود. دیروز با اصرار مادرش پذیرفتم یک جلسه معلم سر خانه بشوم. اگر چه برای درس ادبیات، کلاس خصوصی کم پیش می­ آید، اما من همان مقدار را هم بی درنگ رد می­کنم. بنا بر دلایل بسیار، حوصله­ِ این کار را ندارم. اما مادر امیر علی دست بردار نبود. می­ گفت:‌ «وقتی خواهر زاده­ ام معلم خصوصی می­ گیره ما که نمی­تونیم برای امیر نگیریم». دیدم منطقی می­ گوید!

معلم ریاضی که گویی خانه زاد این خانواده بود، آمد و گفت:‌ «باباش توی شرق آسیا معروف­ترین بازرگانِ ایرانه. کلی کشتی براش جنس وارد می­کنن. برو». ساعتی گذشت اما امیر علی تن به درس نمی­ داد. هر ده دقیقه می­ رفت و می­ آمد و مقدار برف نشسته بر زمین را اندازه می­ گرفت. آخرین بار گفت: «آقا بیشتر از شش سانت نشسته». گفتم: «خوش به حال­ت»

برای منی که زندگی را در آپارتمانی تک خوابه گذرانده ­ام، عمارتی دوبلکس با ده تا پانزده اتاق و اتاقک و حجره کمی گیج کننده است! نمی­ شود تک تک شان را سر زد برای رفع حاجت! حتما باید راهنمایی این کاره کنارت باشد و به قول قدما، دلیل راه داشته باشی. بعید نیست دری را به اشتباه باز کنی و چیزی ببینی که همیشه شرمنده­ ا ت کند!

دو بار به امیر علی گفتم: «این دستشویی­ تون کجاست»؟ هر بار با اشاره­ِ دست راهرویی را نشان می ­داد و می­ گفت: «از اون پله­ ها برید پایین آقا»! بار سوم گوشش را گرفتم و گفتم: «اگه می­ خوای امسال قبول بشی راه بیفت دستشویی رو نشونم بده»! این دانش آموز ساکتم هِر هِر خندید و گفت:‌ «آقا من عاشق اون لحظه ای هستم که کتاب رو محکم می­ کوبی روی میز و می­گی حیف کاغذی که برای این کتاب حروم شده»! بعد هم راه افتاد و من پشت سرش.

از راهرویی کوچک گذشتیم و از چند پله پایین رفتیم. تقریبا به پشت ساختمان رسیده بودیم. با عجله وارد دستشویی شدم. در تمام جاهایی که از بودنم پشیمان شده ­ام و یا راحت نبوده­ ام، حضور در دستشویی برایم آرامش بخش بوده است. این واقعیت که دارا و ندار همه می­ رینند، احساس خوشایندی است! ایستادم و در آینه خودم را نگاه کردم. آن رباعی خیام به یادم آمد:‌«افسوس که بی فایده فرسوده شدیم…».

داشتم زیر لب زمزمه­ اش می­کردم که عربده­ های یک مرد از هواکش به دستشویی رسید. شبیه عربده ­های حسین قوزی بود وقتی که خیابان ری را می­ بست و ما بچه بودیم و می ­ترسیدیم. ناسزاهایی رکیک می­گفت. با هر دشنامی این جمله را هم تکرار می­کرد: «می­گم برف روی ماشین رو کدوم الاغی پاک کرده»؟ خیلی زود قضای حاجت کردم و بیرون آمدم. امیر علی به وضوح ترسیده بود. پرسیدم: «چی شده امیر»؟

– آقا تو رو خدا بریم توی اتاق!

امیر علی با شتاب دوید و من پشت سرش. از پله­ ها بالا آمدیم و راهروی کوچک را طی کردیم. در اصلی ساختمان باز شد و مادر امیر علی با شتاب و با چشمانی گریان وارد شد. با دیدن من جا خورد. سرم را پایین انداختم و دنبال امیر علی به سمت اتاق رفتم و در را بستم. شاید یک دقیقه­ ای گذشت و من شاهد ترس و خشم و رفتارهای دیوانه وار امیر علی بودم.

بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فریادهایش با گریه و صدای شکستن چیزهایی شبیه شیشه و چینی آمیخته بود و به اتاق می ­رسید. بعد هم مثل گربه­ ای که از دست یک سگ شکاری فرار کرده باشد، وارد اتاق شد و در را بست و پشت در ایستاد تا مانع باز شدن در باشد.

یک نفر خشمگینانه می­ دوید و به سمت در می ­آمد و ناسزا می­ گفت. مادر امیر علی با گریه و التماس گفت:‌«خجالت بکش مرد. معلم توی خونه است»! دستگیره­ی در با عصبانیت چرخانده شد. در نیمه باز شد. امیر علی جیغ کشید. کسی که دستگیره را چرخانده بود، گویی پشیمان شده باشد، در را بست.

گیج و منگ بودم. گفتم:‌«این کیه امیر علی»؟ با هق هق گفت:‌ »بابام»!

– چی شده مگه؟

– آقا، این پدرسگ همیشه داد و بیداد می­ کنه. مامانم رو دوست نداره. من ازش بدم می­آد. روانیه! آشغاله! کثافته! دوست داره وقتی می­ره کارخونه برف روی ماشین باشه. منم حالش رو گرفتم. ماشین رو گذاشته بود بیرون تا برف بشینه رو سقفش. منم همه رو پاک کردم.

مانده بودم که یعنی چه؟! برف روی ماشین…! فکر کردم شاید شیوه­ ی مدیریتی تازه­ ای باشد و شاید برای کارگران کارخانه این نشانه­ِ بزرگی و اعتبار باشد!

کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. نگاه کردم تا پایم را روی تکه­ های گلدان­ها و ظرف­های شکسته نگذارم. پوتینم را پایم کردم و از آن عمارت بیرون رفتم. برف به راستی لذت بخش بود.

More from عباس سلیمی آنگیل
سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۳
یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر...
Read More