سنگ صبور عزیز بگذار از اول بگم. من Borderline هستم، یا همون اختلال شخصیت مرزی. نزدیک دو ساله که تحت درمان هستم ولی با این حال هیچ پیشرفتی نداشتم. و دائما در حال سر و کله زدن با این بیماری بودم.
تازگی با یه مردی آشنا شدم. مردی که هیچ تشابهی باهاش نداشتم. از لحاظ مالی تا سطح فکری، اعتقادات مذهبی … خیلی با هم متفاوت بودیم. به طوری که اصلا نمی خواستم باهاش وارد یک رابطه بشم ولی اصرار زیاد اون باعث شد من باورم کنم که یکی هست که با وجود همه ضعف هام دوستم داره و برای من این خیلی مهم بود. تجربه ی این حس. تجربه ی عشق.
گرچه رابطه ام با اون مرد خیلی هم پایدار نبود و افت و خیز داشت ولی آخرش اون تصمیمش رو برای ازدواج اعلام کرد. اونم نه با من. می دونی من اصلا به ازدواج فکر نمی کردم. یعنی من همش بیست و سه سالمه و خودم رو برای ازدواج خیلی بچه می دونستم، ولی فکر از دست دادنش ناراحتم می کرد پس سعی کردم براش بجنگم.
وقتی ازش پرسیدم چرا اون دختر مناسب ازدواج با تو هست ولی من نیستم در جواب بهم گفت که من وجدانم اجازه نمی ده با دختری ازدواج کنم که قبلا پیش مرد دیگه ای خوابیده باشه، در حالی که تجربه های جنسی اون مرد از موهای سر منم بیشتر بود.
با اون حرفش فهمیدم تمام اون دوست دارم هاش فقط برای داشتن سکس با من بوده، همین. مردی که از تمام مشکلات من خبر داشت، همشیه ادعا می کرد که برای من هست و دوسم داره یه دروغگو از آب در آمد. شکست بدی خوردم. شاید سه هفته هم از این اتفاق نگذشته، در همین حین از محل کارم هم اومدم بیرون، کاری که خیلی دوسش داشتم. دانشگاهم رو این ترم از دست دادم.
الان هیچی ندارم. هیچ دلخوشی تو زندگیم نیست. نه درسی نه کاری نه عشقی. اوضاع روحیم چند برابر بدتر از زمانی شده که هنوز سرکار نمی رفتم و مردی در زندگی ام نبود. این شب ها همش با قرص خواب می خوابم تا فکر و خیال نکنم و آسیبی به خودم نزنم و از اون ور روزهام رو بدون هیچ هدفی می گذرونم. الان تبدیل شدم به آدمی که هیچ امیدی به آینده نداره. نمی دونم چیکار باید بکنم. هیچ پیشنهادی برام داری؟
الهام عزیز
از یک سو می شود نامه ات را به عنوان لیست عوارض بیماری روحی ات نگاه کرد که هم از احساس پوچی و بی ثباتی عاطفی می گویی، هم به نوسان بین عشق ورزیدن و تنفر اشاره کردی. بسیار ریسک پذیر هستی. از تصمیمات هیجانی نظیر ترک شغل یا پیگیری نکردن دروس دانشگاهی حرف می زنی …
حتما هم از متخصصینی که نزدشان می روی شنیده ای که گفتند بیماری تو درمانش گفتگو و کلنجار رفتن با احساسات و وسواس های خودت است. الهام عزیز، همه چیز را به فال نیک بگیر و دستی به شانه ات بزن و به خودت تبریک بگو چون باید خیلی خوش شانس بوده باشی که آن مرد بیش از این دروغ نگفت و سطح شعور و سلیقه ای که داشت را بروز داد. فکرش را بکن می گفت می خواهد با تو ازدواج کند. آیا واقعا موقعیت انسانی ات و شانس یکبار زندگی کردنت به داد تو نرسید؟
پیشنهادم به تو این است که متوجه باشی به خاطر نوع بیماری که داری بیشتر از همسن و سال هایت، دوباره خودت را در مخمصه های مشابه یا متفاوت خواهی انداخت. یادت باشد هر موقع از یک ماجرای دیگر بیرون آمدی به خودت تبریک بگویی. چون هر بار هویت و شخصیت تو کمی بیشتر از قبل مستحکم تر و با ثبات تر خواهد شد.
این را هم بدان که خیلی از روانشناسان می گویند با بالارفتن سن، وضعیت بیماری ات بهبود می یابد و بی شک، داشتن اعتقاد مثبت، به کنترل و ثبات بیشتر شخصیت تو خواهد انجامید.
بهمن