مردی که خیلی بدشانس است

_MG_9552

سلام. برادر وسطی هستم. اول پدرم اوضاعش خراب شد و بعد از چند بار حکم و زندان رفت طرف های ماهشهر و از حدود 12 سال پیش او را ندیدیم. مادر ما از نوجوانی در خانه پدرش معتاد به تریاک بود و بعد از ازدواج با پدرم هر دو رفتند توی کار خرید و فروش هروئین. الان 10 سال است که زندانی شده است.  فکر نمی کنم بگذارند آزاد شود. کار آخری که کرد ریسک بزرگی بود. شانس آورد که زنده است.

ما سه برادر از وقتی که یادم هست روی پای خودمان ایستاده بودیم. داداش بزرگ من مرد خیلی ساکت و آرامی است. اول در یک کارخانه کارگری می کرد. بعد نگهبان شد و الان سرنگهبان است. هر سه تای ما مشغول کار هستیم. یک برادرم هم مسافرکشی می کند و هم در یک شیرینی فروشی کار می کند. امیدوار است پس اندازی راه بیاندازد و با همسر و دو فرزندش به  یک شهر کوچک برود و یک نانوایی یا شیرینی فروشی باز کند.

لوله کشی بلدم ولی همیشه پیش یک نفر به عنوان شاگرد کار می کم. الان خوشبختانه هیچکدام از ما برادرها مشکلی نداریم. یک حساب بانکی مشترک هم باز کردیم تا در روز مبادا به دردمان بخورد.

من ولی آرامش آنها را ندارم و هنوز با بی پدرو مادری کنار نیامدم. از دو برادر دیگرم  خیلی مسن تر دیده می شوم. من حتی احساس  شرم می کنم مردم و دوست و آشناها من را می بینند. خیلی خجالتی هستم. نه به موهایم می رسم و نه ریخت و قیافه ام. هر آدمی می فهمد که از خودم بیزارم.

روی سخنم با خوانندگان مجله شما است. من از هیچکس نفرت ندارم یا بدم نمی آید. زندگی را یک بازی می بینم که از اول نقش بازنده را ایفا کردم. آیا روزی می رسد که که فکر کنم من یک آدم عادی هستم؟

 

Image source – Mohammad Roodgoli

Written By
More from بهمن
ایشون همان نیمه گمشده ام بودند
سلام سنگ صبور عزیز من دانشجوی یکی از دانشگاه های تهرانم. از...
Read More