زمانی که آخرین برگه را صحیح کردم، ساعت نزدیک چهار صبح بود. یک هفته ای می شد که برگه ها را تحویل گرفته بودم و تصحیح نکرده بودم. مجبور بودم تمامش کنم تا امروز هم با مدیر و معاون مدرسه دهان به دهان نشوم. وقتی شش روز هفته را دو شیفت کار کنی، آرام آرام تبدیل میشوی به سوسک حضرت کافکا.
این دگردیسی یکی از قوانین و نوامیس تغییر ناپذیر هستی است. اما من خوشبختانه هنوز مسخ نشده بودم. کنار بخاری ولو شده بودم و می کوشیدم ریزه های برف را در تاریکی پشت شیشه ببینم که با رقص شان جاذبهِ زمین را به سخره می گرفتند.
دو دل بودم که ساعتی دراز بکشم یا نه. اگر می خوابیدم، احتمال این که لنگ ظهر از خواب بلند شوم زیاد بود. پیشتر تجربه اش را داشتم. از خیر خوابیدن گذشتم. لباس پوشیدم و یک ساعت زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم.
ریزش برف بند آمده بود و خیابان خلوت بود و تاریک. چند ماشین با نور بالا بی اعتنا گذشتند و رفتند. تا این که یک پراید سرعتش را کم کرد. سرم را به شیشه نزدیک کردم و گفتم: «هفت تیر». راننده با دقت نگاهم کرد و گویی که منصرف شده باشد، پایش را روی پدال گاز گذاشت. صد متری نرفته بود که دنده عقب گرفت و برگشت. سوار شدم.
گفتم: «آقا بعضیها هنوز نمی فهمن که نباید در سطح شهر با نور بالا حرکت کرد».
راننده سکوت کرده بود و گاهی با چشمانی باز و هراس آور آینهِ جلو را نگاه می کرد. اما خیلی زود به حرف آمد. راننده در تائید من گفت: « آدمهای ناشی و کارنابلد همه جا را تسخیر کرده اند. همیشه وقتی شیشهِ خودرو پایین است و رهگذرانی از کنار ماشین می گذرند یا دست تکان میدهند، می ترسم که مبادا سطلی اسید را با کمال آرامش بر سر و رویم بریزند. جهان پر از اشباحی شده است که جانشینان خوبی برای دیوها و جنهای بی آزار نیستند.»
صدایش از دلهره و تشویش حکایت می کرد. از آینه چشم بر نمی داشت. رسمی و خشک حرف م یزد. لباس پوشیدنش کارمندی بود و شبیه معلمها. کت و شلواری معمولی به تن داشت و پنجاه ساله می مود.
گفتم: «خوشبختانه تا حالا که خوش و خرّم گذشته و شما هم شکر خدا سرِ حالی و تندرست».
راننده نگاهی به من انداخت و ادامه داد: «چند ساعت پیش، زنی را سوار کردم. دست بلند کرد و گفت خیابان پیروزی. وقتی حرکت کردیم، گفت که پول ندارم. روی صندلی رها شد و پاهایش را باز کرد و گفت، میتوانی تا مقصد بازی کنی! بارش برف دوباره شروع شده بود و شیشه را بخار گرفته بود. نمیدانستم چه بگویم.
راننده پراید ادامه داد:« به خیابان پیروزی که رسیدیم گفتم خانم بفرمایید. گفت که پایینتره. وارد خیابان نبرد شدیم دوباره گفت پایینتر! وارد آهنگ شدیم باز هم گفت پایینتر! وارد خاوران شدیم و رفتیم تا ته شهباز! گفت همین جا نگه دار. دستم را به سمت پاهایش بردم. اما طرف مرد بود! قیافهاش زنانه بود اما مردانگیش کامل بود! با مشت زد روی دستم! من هم با قفلِ فرمان زدم توی سرش!»
برف پاک کن را زد و نور چراغ ماشین جلویی کمی فضای مالیخولیایی داخل ماشین را تلطیف کرد. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و زیر پل کریمخان ایستاد. روسریِ مشکیِ بزرگی را از زیر صندلی بیرون کشید و روی آینه را پوشاند و خوب گره زد تا باز نشود. خواستم در را باز کنم تا خود را از خطر احتمالی نجات دهم، اما به راه افتاد.
راننده همانطور در حین رانندگی افزود: « هر بار که به این آینهِ لعنتی نگاه می کنم یک تصویر وحشتناک می بینم. تصور می کنم که مسافر عقبی، دست چپش را دور گردنم حلقه می کند و با کاردِی که در دستِ راستش نگه داشته گلویم را بیخ تا بیخ می برد.
مطمئنم که تو تا حالا گردن قطع شدهِ خودت را ندیدی! وحشتناک است. وقتی که خِرخِره ات بیرون افتاده است و صدای فش فش خون از گلویت را می شنوی. وحشتناک است! مانند کابلی پر از سیمهای ریز که پار شده باشد و سرِ صدها سیم بیرون افتاده باشد! باید این آینه را بشکنم تا راحت شوم. دست از سرم برنمیدارد. باور کن مرد نبود نامرد بود. مردانگی که به خایه و ذَکر نیست! خودش گفت تا مقصد بازی کن. مُرد که مُرد. به درک که مُرد! تخم پدرم نیستم اگر این آینه را نشکنم. ذله شدم از بس که هر کس و ناکس سرم را گوش تا گوش برید و هیچ کاری از دستم بر نیامد!»
به میدان هفت تیر رسیده بودیم. یک هزار تومانی روی داشبورد گذاشتم و در را باز کردم و خودم را به پیاده رو رساندم. انتظار داشتم دنبالم بیاید و با قفل فرمان بر سر و رویم بکوبد. حتی جسد خون آلود خودم را می دیدم که در پیاده رو افتاده است و آن مرد پیروزمندانه روی سرم ایستاده و به چشمانم خیره می نگرد. راننده در را بست و شروع کرد به فحش دادن به اینکه چرا در را نبسته ام. من تا ایستگاه اتوبوسهای نوبنیاد دویدم اما م یدیدم که رانندهِ پراید با نور بالا دنبالم می آید.