« قلعه» قصه ترسناک و غمگین احمد حسن‌زاده

احمد حسن‌زاده

داستانی که برای تان انتخاب کردیم شاید به نوعی، مرثیه مرگ بیش از ۳۰ هزار روستای ایرانی است که طی دهها سال گذشته خالی از سکنه شده اند. نمونه این نوع داستان در ادبیات امریکا با عنوان «قصه ترسناک جنوب» شهرت دارد. استاد محرز آن  فلانری اوکانر بود. تعصب، انتقام، نفرت و خرافات، از موضوعات اساسی ماجراهای است که در دهات و شهرهای بسیار کوچکِ کشاورز و دامدار نشینِ جنوب امریکا به وقوع می پیوست. احمد حسن زاده نیز به شکل خارق العاده ای نکبت، غم، خرافات و نفرت را در این داستان زیبای ایرانی ترسیم کرده است.

قلعه

سلام کااَسد. حالت چه‌طور است؟ امیدوارم همیشه در سلامت کامل باشی. اوضاع آبادی بر وفق مرادت هست؟ اگر جویای حال من هستی، بد نیستم. در مدرسه‌ای شبانه‌روزی، شیفت عصر درس می‌دهم. آخرین نامه را که فرستادی، فکر کنم نامه‌ی پنجم بود، گفتم بگذار جواب همه را یک‌جا بنویسم.

این نامه را هم می‌دهم پسر کاگَنجی بیاورد. کاش شیرخان زنده بود و به او میدادم که نامه را برایت بیاورد. حیف شد. بعد از مرگ آن زن دیگر حواسش به زندگی نبود. گمانم همین غصه باعث شد ماشین از دستش در رود و سقوط کند ته دره. یادت هست؟ مرد بیچاره. معمولاً هفته‌ای یک‌بار از بوشهر ماهی می‌آورد. آخر هم زیر بار ماهی‌هایش دفن شد. خدا رحمتش کند. حالا غمی نیست، پسر کاگنجی چندروز یک‌بار با مینی‌بوسش می‌آید شهر. نامه را یک‌طوری به دستش می‌رسانم که به تو برساند. ببخش اگر دیر جواب نامه‌هایت را می‌دهم. هم خیلی گرفتارم و هم این‌که مینی‌بوس معلوم نمی‌کند دقیقاً چه روزی می‌آید و به‌زحمت می‌توانم زمانم را با حرکتش میزان کنم. پیش خودم گفتم حالا کااسد می‌گوید این هم رفت، تنش به تن شهری‌ها خورد و دیگر ما را فراموش کرد؛ اما خدا به سَر شاهد است این‌قدر گرفتارم که باورت نمی‌شود. اگر با شرایط آن‌جا حساب کنی، همیشه آدم وقت دارد، اما با حساب شهر از این خبرها نیست. درست که شهر کوچکی است، اما برای آدمی مثل من که تازه اول بدوبدوهایش شده وقت کم می‌آید.

صبح‌ها همه‌اش این‌ور آن‌ور درس خصوصی می‌دهم. عصرها هم بعد از اتمام درس مدرسه، کلاس تقویتی برای بچه‌ها گرفته‌ام و شب از خستگی جسدم می‌رسد خانه. به‌هرحال این نامه را نوشتم تا نگویی این آقامعلم هم مثل آن چند تا معلم دیگر که گفتی بعد از این‌که از آبادی رفتند دیگر گَردشان هم نیامد روی این خاک بنشیند، معرفت حالیش نبود. من اصلا آدم کم‌حافظه‌ای نیستم. فکر می‌کنی بعدازظهرها را با تو روی دیوار قلعه فراموش می‌کنم؟ آن روزها خیلی خوب بود. خدا را شاهد می‌گیرم از بهترین روزهای عمرم بود؛ اما، خوب، خودت بهتر می‌دانی، بعد از آن، یعنی هر چه بیشتر گذشت اوضاع بدتر شد.

چندبار که رفتم تو آبادی، وقتی تو کوچه‌های خاکی غبارآلودش راه می‌رفتم و مردم را آن‌طور مغموم می‌دیدم، وقتی آن صداهای نامفهوم را از پشت درهای چوبی می‌شنیدم، مخصوصاً وقتی از کنار خانه دالو پریوش می‌گذشتم و نوبند یک‌چشمش را می‌دیدم و آن صداها و حرکاتی که همیشه از خودش در می‌آورد، یا وقتی از کنار دلبر که روی سکوی سنگی جلو خانه‌اش می‌نشست و با صدای ممتد و اعصاب‌خوردکن شیون می‌کرد، رد می‌شدم و می‌آمدم سمت قلعه تا تو را ببینم. وقتی آن دیوارهای بلند و درهای چوبی رنگ‌ورورفته قلعه و صدای هوفه‌ی باد که می‌پیچید تو دالان‌هایش و با صدای پچ‌پچه‌ای که در باد تو هم قاطی بودند بیرون می‌آمد، به دلم انداخت چیزی تو این آبادی در جریان است. آخر آن صداها را می‌شنیدم، آن پچ‌پچه‌ها را از باغ متروک سیب که پشت مدرسه بود، یعنی درست پشت اتاقی که من می‌خوابیدم و زندگی می‌کردم. مخصوصاً وقتی غروب می‌شد. چندبار به خودم نهیب زدم که این وَهم، ترس از تنهایی است؛ اما همه ماجرا این نبود. زمان‌هایی هم که در قلعه پیش تو بودم، به‌محض آن‌که غروب می‌شد، گاهی سایه‌های بی‌اندامی را می‌دیدم که انگاری وحشت‌زده این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. هرچند اوایل اصلاً مطمئن نبودم. ولی موقعی که از دور تو دریچه‌ها و کنگره‌های قلعه هم دیدم‌شان، مطمئن شدم چیزی هست که من نمی‌دانم. تو آبادی هم که هیچ‌کس با آدم دَم نمی‌گرفت. خودت آدم‌های آن‌جا را خوب می‌شناسی، می‌فهمی چه می‌گویم. سکوتی کشنده بین همه بود. انگار همه تو شکم‌شان حرف می‌زدند و خطی نامرئی بین همه‌شان بود که منظور هم را می‌فهمیدند و فقط خودشان می‌دانستند چه می‌گویند. حتی حیوانات‌شان هم این خط را می‌فهمیدند ولی من نه. معلوم بود با غریبه جماعت اصلاً سر سازگاری ندارند.

روزی زودتر از مدرسه راه افتادم سمت تو که غروب‌نشده برگردم؛ اما ناغافل پازن اَخته کامراد را دیدم روبه‌رویم ایستاده و پوزش را به خاک می‌کشد. ناگهان سر بلند کرد و خیره شد به چشم‌هایم. برای لحظه‌ای آن خط نامرئی هولناک بین ما برقرار شد. آن‌قدر خشمگین بود انگار من اخته‌اش کرده‌ام. ولی هر چه بود، نگاه به‌قدری کوتاه و گذرا بود که نفهمیدم چه گفت. تنها توانستم حسش کنم. انگار می‌خواست بگوید، از این‌جا بترس، جانت را بردار و برو. نگاهش چنان نافذ و غضب‌آلود بود که عرقِ سردِ رو تیرهِ پشتم را خشکاند.

حالا از این‌ها که بگذریم، خودت چه‌طوری؟ چه می‌کنی؟ هنوز تو قلعه تک‌وتنها برای خودت می‌نشینی و غصه روی غصه می‌گذاری؟ هنوز هم می‌نشینی به شمایل مُلاطاهر خیره می‌شوی و نفرت تو دلت می‌تنی؟ ولی خودمانیم، درون همان شمایل هم که آدم نگاهش می‌کرد، لااقل من که این‌طور بودم، خوف برش می‌داشت. با آن چشم‌های بُراق شده و ریش انبوه و آن دستار سفیدی که دور سر پیچانده بود و عصای زمخت و گِره‌داری که در دست‌های پینه‌بسته‌اش داشت، می‌شد تصور کرد وقتی برای مردم صحبت می‌کرده و از گناه تو و سودابه حرف می‌زده، چه خشمی از دهان و چشم‌هایش بیرون می‌ریخته. وقتی چهره‌اش را به خاطر می‌آورم، می‌توانم تصور کنم روزی که با سودابه گریختی و از ایل خودتان به این قلعه آمدی چه ترسی داشتید. آن‌طور که تو تعریف می‌کردی، هر وقت به آن روز فکر می‌کنم، حالم بد می‌شود.

اسد، چه‌طور برایت توضیح بدهم تا باورت شود بارها به خاطر تو و سودابه سیر گریه کرده‌ام؟ بعد از حرف‌هایی که زدی، بعد از آن‌که سرگذشت هولناکت را برایم تعریف کردی، هر بار که از پیش تو برمی‌گشتم، بیشتر معنا و مفهوم نگاه‌ها و سکوت‌ها و تغیّر مردم را با خودم درک می‌کردم؛ اما آن اوایل بهایی نمی‌دادم، یعنی تصور نمی‌کردم این‌قدر موهوم و مخوف باشند. باقی وهم‌هایم را هم این‌طور توجیه می‌‌کردم که تازه به این‌جا آمده‌ام، ناآشنا هستم، غریب هستم و این مردم حق دارند دیرتر یخ‌شان آب شود. این بود که هر زمان از پیش تو می‌آمدم، اول می‌رفتم کنار رودخانه می‌نشستم و به آب خیره می‌شدم. هرازگاهی یک یا چند جفت ماهی می‌دیدم که زور می‌زدند برخلاف جریان آب شنا کنند. تلاش می‌کردم تصور کنم. پیش خودم می‌گفتم با آن نشانه‌هایی که اسد داده، حتما با سودابه قبل از این‌که برای آخرین بار به قلعه بروند، این‌جا آب خورده‌اند، این‌جا مَشک‌شان را پر آب کرده‌اند و بعد هم حتما از این کوره‌راه به راه افتاده‌اند. یا این‌که می‌آمدم تو دشت، روبه‌روی قلعه، روی همان تخته‌سنگی می‌نشستم که می‌گفتی ملاطاهر اولین بار مردم را این‌جا جمع کرد و برای‌شان حرف زد. بعد خودم را می‌گذاشتم جای ملاطاهر، با ملافه‌ای که از مدرسه آورده بودم دستاری برای خودم درست می‌کردم و می‌رفتم بالای تخته‌سنگ. تکه چوبی را به سنگ می‌کوبیدم و با صدای بلند و خش‌دار می‌گفتم: «ای مردم، همه‌مان تکلیف داریم امروز٫٫٫»

با دشت حرف می‌زدم، با سنگ‌ها حرف می‌زدم، با علف‌های خیسی که شبنم روی‌شان نشسته بود. آن‌قدر در ملاطاهر غرق می‌شدم که سنگ‌های ریزودرشت را مردم می‌دیدم، مردم انگار به ولوله افتاده بودند.

می‌توانستم تو را تفنگ به‌دست ببینم که پشت یکی از کنگره‌ها ایستاده‌ای و به‌سوی دشت پایین قلعه نشانه رفته‌ای و نمی‌دانی از آن‌همه جمعیتی که پیشاپیش ملاطاهر به‌سوی شما خیز برداشته‌اند کدام یکی را بزنی. می‌توانستم ببینم وقتی‌که مردم آبادی مثل مور و ملخ از دیوارهای قلعه بالا می‌آمدند، تو و سودابه چه حالی داشتید. آخر این هم شد فرار کردن؟ حداقل می‌رفتید سمت اهواز یا چه می‌دانم، می‌رفتید مسجد‌سلیمان. نباید اصلاً آن دور و بر می‌ماندید. معلوم بود که گرفتار می‌شوید.

به خدا قسم کااسد کارت اشتباه است که آن‌جا مانده‌ای. با آن‌همه خطر، غلط‌اندرغلط است. من درک می‌کنم، حست را می‌فهمم و می‌دانم چقدر به آن خاک و آن قلعه تعلق‌خاطر داری و چه روزهایی را برایت زنده می‌کند. ولی باور کن وقتی می‌آمدم ببینمت، اگر نمی‌بودی پا داخل نمی‌گذاشتم. تو آن دالان‌ها و آن شاه‌نشین مخروبه، بدون تو خوف می‌کردم. خوب است؛ حالا خودت همیشه می‌گفتی مرحوم پدرت تعریف می‌کرد، فقط صدها نفر در سیاه‌چالش از گرسنگی و پیچیده در غل و زنجیر جان سپرده‌اند. حالا بماند چند نفر را با فشنگ و دشنه تفتیده در خون غلتانده‌اند.

من واقعاً نمی‌دانم تو از چه چیز آن‌جا می‌خواهی حفاظت کنی. آخر این کار، در توان تو نیست. وظیفه میراث فرهنگی است. بارها گفتم بیا همین‌جا کاری برایت جفت‌وجور می‌کنم. بهتر از آن‌همه زحمت طاقت‌فرسا برای چند تا گوسفند تراخمی و لقمه‌ای نان بخورونمیرت نیست؟ گاهی اوقات ساعت‌ها می‌نشینم و با خودم فکر می‌کنم، این دیگر چه جور آدمی است، پَه. خداوکیلی دلت نمی‌پوسد؟ دق نمی‌کنی؟ مرا باش! معلوم است که دق می‌کنی. اگر هم خودت نگویی موهای سرت داد می‌زند. آخر آدم چهل‌ساله قدر پیرمرد هفتادساله موی سپید دارد؟ من که دیگر عقلم قد نمی‌دهد. نمی‌دانم، واقعاً نمی‌دانم چرا باید تو آن قلعه زندگی کنی؟ فکر می‌کنی می‌توانی سودابه را دوباره زنده کنی؟ نکند با ارواح حرف می‌زنی؟ خودت بارها و بارها گفته بودی، حتی با دست هم اشاره می‌کردی که همین‌جا، روی همان برج سمت رودخانه را می‌گویم، گفتی این‌جا تنها در یک شب سه نفر را سر بریدند و سرها را انداختند درون گودال پای برج. من ابداً نمی‌توانم درک کنم، نمی‌فهمم چه‌طور وقتی مرحوم پدرت فقط هفت سالش بوده، دلِ دیدن این صحنه‌ها را داشته. یا همان روزی که تو و سودابه را گیر‌ انداختند، مگر نگفتی جلوی چشم‌هایت تا گردن در خاک خفتش کرده و سنگ‌بارانش کردند؟ باز خدا را شکر که نحسی پدر و ایل‌وتبارت به کمکت آمد. اگر اعتقاد ملا‌طاهر این نبود که کشتن تو برای‌شان قحطی می‌آورد، حالا تو هم مثل سودابه تو یکی از همین دالان‌ها زیر هفت‌مَن خاک بودی؛ اما حالا این زجری را که تو می‌کشی و می‌بینم، می‌گویم کاش به‌جای آن‌که آن‌طور که گفتی استخوان‌هایت را خرد کردند و وحشیانه کتکت زدند، می‌کشتنت و نحسی و قحطی دودمان‌شان را به باد می‌داد. ولی خوب، دعاهای من چه چیزی را درست می‌کند؟ بعد از این‌همه سال و حالا که سودابه و ملا‌طاهر و آن مردمی که می‌گفتی زیر خاک هستند خیلی‌های‌شان، می‌خواهی از چه کسی انتقام بگیری؟ با زجر دادن خودت که چیزی درست نمی‌شود. اگر می‌شد، تابه‌حال شده بود.

می‌دانم. می‌نشینی فکر می‌کنی که چه‌طور فکرش را نکردی. همین است دیگر. فکرش را هم نمی‌کردی این‌قدر زود خبر فرار تو و سودابه مثل تنوره کشیدن ناگهانی چاهی نفت در تمام آبادی‌ها و ایلات زبانه بکشد. می‌دانم این‌قدر جوان و دَنگ و دَونگ بودی که لحظه‌ای به سرت نیامد، وگرنه به‌جای چهار آبادی دورتر از مِلک‌تان، چهار شهر آن‌طرف‌تر می‌رفتید. نباید آن‌جا می‌ماندید، باید به‌کوب می‌رفتید تا ماهشهر یا مسجد سلیمان یا اهواز٫ چه می‌دانم. اصلاً می‌رفتید جای خیلی دورتری، می‌رفتید مازندران مثلاً که دست هیچ‌کدام‌شان به شما نرسد.

کااسد، خدا را شاهد می‌گیرم، آن اواخر، اکثر اوقات، باور کن، وقتی می‌آمدم قلعه، باد که می‌پیچید تو دالان‌ها و هیزم زیر کتری تنوره می‌کشید، به خدای احد و واحد قسم، حس می‌کردم، خیلی وقت‌ها هم می‌دیدم چیزی تو دالان‌ها می‌چرخد. سایه‌ها را می‌دیدم. صداهایی هم بود. انگار ارواح مردگان قلعه هر عصر پچ‌پچ می‌کردند. خداوکیلی به من بگو عصرها که تو قلعه گم‌وگور می‌شدی، کجا می‌رفتی؟ یا آن شب که با یک بغل هول و تکان آمدی دم در مدرسه و رنگ به رخت نبود، چه دیده بودی مگر؟ چرا هیچ‌وقت چیزی نگفتی؟ وقتی تو را آن‌طوری دیدم، حساب کارِ نگاه پازن اخته دستم آمد. فهمیدم گذشته تو، بودن با تو، رفت‌وآمدهایم به قلعه دامن مرا هم گرفته. انگار حالا روح ملاطاهر به ارواح دیگر فرمان داده بود که هر طور شده این معلم را ادب کنید یا سر به نیستش کنید چون با عامل مَفسده در ارتباط است. این را برای این می‌گویم که آن اواخر، عصرها، یعنی گرگ‌ومیش غروب که می‌شد، حقیقتاً جرئت نمی‌کردم از در مدرسه پا بیرون بگذارم. از حیاط مدرسه، از آن پایین، قلعه را نگاه می‌کردم. خدا کمرم را بشکند اگر دروغ گفته باشم. کسانی می‌آمدند تو دریچه‌ها و دوباره می‌رفتند تو تاریکی. گفتم نکند بلایی سرت بیاید، هر چه باشد با هم نان‌ونمک خورده بودیم. خیلی نگرانت شدم و با هر بدبختی‌ای بود به خودم مسلط شدم و آمدم قلعه. وقتی دیدم آن‌طور دراز به دراز روی شکم افتاده‌ای، گفتم ای‌داد، کااسد از دست رفت.

بعضی وقت‌ها با تمام وجودم، سعی می‌کردم تو را بفهمم، اما نمی‌شد. بعضی رفتارهایت را اصلاً درک نمی‌کردم. شاید هم عمق دردت را نمی‌فهمیدم. وقتی دیدم آن‌طور دراز به دراز افتاده‌ای و خون همه‌جا را برداشته، معنی کاری را که با خود کرده بودی، حقیقتاً نفهمیدم. با سنگ‌های آغشته به خون سودابه سرت را شکسته بودی. بی‌جان افتاده بودی روی خاک. خون از فرق سرت بیرون زده بود و روی قلوه‌سنگی که خون سودابه روی آن خشکیده بود، ردّ پهنی انداخته و بعد روی خاک چرخیده و درون لباست نشت کرده بود؛ یعنی چه؟ با این کار می‌خواستی خونت با خون سودابه ممزوج شود مثلاً؟ که چه؟ نمی‌دانی چه حالی پیدا کردم. دست‌پاچه شدم. هول برم داشت. کلی تقلا کردم تا به هوش آمدی.

می‌دانستم از این‌که زنده مانده‌ای عذاب می‌کشی. از این‌که جایت توی قبر کنار سودابه نیست. می‌توانم لحظه‌ای را که از فرط درد و کتک رو به بی‌هوشی می‌رفتی، تصور کنم. می‌توانم صدای ملاطاهر را در آن لحظات بی‌هوشی و هوشیاری بشنوم. هنوز هم می‌شنوم انگار که می‌گوید تا جا دارد بزنیدش، تا یک بند انگشت مانده به موت کتکش بزنید، اما مبادا بکشیدش. نمی‌خواهم نحسی مرگ پدرش دامن همه ولایات را بگیرد… و بعد می‌آید به خاطر این‌که قسم خورده که حتماً خونت را می‌ریزد، چاقویش را از پر قبا بیرون می‌آورد و گوشَت را چاک می‌دهد و خون که چکه کرد روی سنگفرش، می‌گوید ببریدش به سیاه‌چال.

اما حالا، من که از این‌جا به آن روزها نگاه می‌کنم، خوب می‌فهمم ربطی به نحسی مرگ پدرت نداشته. مُلا می‌ترسیده؛ می‌ترسیده که اگر تو را بکشد، ایل شما قشون بکشد و قیمه‌قیمه‌اش کنند و این را هم می‌دانسته که حالا مرگ یک زن را می‌شده جوری سر و تهش را هم بیاورد، اما یک مرد، آن هم جوانی رشید از طایفه‌ای کِتف‌دار را نه.

من نمی‌دانم آن‌جا ماندن، تو آن قلعه هول‌آور چه چیزی به تو اضافه یا کم می‌کند. هر شب بنشینی با سنگ‌هایی که به خون سودابه آغشته‌اند، حرف بزنی. نمی‌گویم این سنگ‌هایی را که قرمزی خون‌شان به خاطر گذر سال‌ها به سیاهی می‌زند، نگه نداری، نگه‌دار، اما نه این‌که بگذاری روبه‌رویت روی رف پنجره، زیر شمایل مُلاطاهر. بگذار جایی که دیگر جلو چشمت نباشد. مثلاً بگذار تو همان سیاه‌چال که بعد از کشته شدن سودابه زندانی‌ات کردند، یا توی صندوقچه‌ای، چیزی. باور کن شگون ندارد. گذشته دیگر گذشته. آن آدم‌ها هم که خودت گفتی، خیلی‌های‌شان حالا دیگر نیستند.

خلاصه این‌که آن شب، خداییش تا بلند شدی و فهمیدم که هیچ، فقط خوابت برده هزار بار مردم و زنده شدم. ولی باز به روی خودم نیاوردم تا فکر نکنی مجنون شده‌ام.

بعد از آن‌شب، صداها همه‌جا به گوشم می‌آمد. یا لا‌به‌لای درخت‌ها بود یا تو تپه‌های روبه‌روی مدرسه. باغ سیب که دیگر واویلا بود، انگار جشن و عزای‌شان را آن‌جا می‌گرفتند. باورت نمی‌شود. طوری بود که از دریچه‌ها هم می‌ترسیدم، از سنگ و گچ دیوار، از ریگ‌های کف حیاط و شاخه‌های خشک و پنجره‌ها و کلاس‌ها و نیمکت‌ها و خلاصه همه‌چیز٫ اصلاً به همه‌کس و همه‌چیز بی‌اعتماد شده بودم؛ اما می‌دانستم و احساس می‌کردم همه این‌ها از ته دالان‌های تاریک قلعه، همان‌جایی که می‌گفتی سیاه‌چال بوده و چندین نفر مرده‌اند و چه و چه، بیرون می‌آمد. تو بودی می‌توانستی بااین‌همه ترس ـ ترس که می‌گویم منظورم ترس بچه‌بازی نیست، واقعاً صداها را که می‌شنیدم، خوف می‌کردم اسد ـ دوام بیاوری. شب‌ها که دیگر از ترسِ زیاد آرزوی مرگ می‌کردم. هزار بار می‌گفتم خدایا یا زودتر شب را به صبح برسان یا جانم را بگیر که مُردم از بس دلم لرزید. تا صبح قلبم تو دهانم بود؛ اما باز هم به خودم دلداری می‌دادم. گفتم نه، هر چه هست از خودم است. حتماً تنهایی دارد دیوانه‌ام می‌کند. تا این‌که دیدم کتری‌ای که شب پیش روی علاءالدین گذاشته‌ام، نیست. رفتم بیرون و آن‌جا، دم در حیاط پیدایش کردم. باز هم گفتم نه، نه، حتماً کار خودم بوده یا از دستم ول شده؛ اما هر صبح، پناه‌برخدا، چیزی نیست شده بود، نبود. کفشم را تو کلاس جستم، کتاب‌هایم را روی پشت‌بام پیدا کردم، ظرف و ظروف را هم پشت دیوار حیاط مدرسه دیدم. در این حد که وقتی یک صبح از خواب بلند شدم، دیدم لخت‌وعورم. لباس‌هایم را پیچیده بودند لای رخت‌خواب‌پیچ، چپانده بودند تو بغلم. دیدم اوضاع روزبه‌روز دارد بدتر می‌شود.

هر عصر، پازن اخته می‌آمد روی تپه مجاور مدرسه و انگار برق خشکانده باشدش، سیخ می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد. صدای هوهوی رودخانه که زیر باغ سیب می‌گذشت از همیشه بیشتر و توفنده‌تر بود. چندبار تصمیم گرفتم باغ را آتش بزنم، اما هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم. ‌روزی هم دلبر آمد دم در مدرسه، فکر کن، دلبر جاکن شود بیاید دم در مدرسه. شیون هم نمی‌کرد. با این‌که حدود چهل سال دارد و آن‌همه زجر و مصیبتی که کشیده، خوب مانده است. حالا این به کنار، تو فکر کن دلبر از سکوی سنگی جلو خانه‌اش جدا شود، آن سرازیری را بکوبد بیایید پایین، تازه کمی هم به خودش رسیده باشد و تمبان چیت گل‌دار هم بپوشد و کاسه‌ای آش‌ماست هم دستش باشد. مرا می‌گویی، بالکل مغزم از کار ایستاد. تصور کن لبخند هم بزند و بعد بگوید آقامعلم این کاسه آش را خودم برای شما پختم. تا این را گفت، دیدم پازن اخته راهش را کج کرد و رفت. دلبر هم زیر چشمی نگاهی انداخت. شک نداشتم که باز آن خط نامرئی بین‌شان ردوبدل شد و چیزی بهم گفتند. تو بودی شک نمی‌کردی؟ خدا ما بین، شک نمی‌کردی؟

کاسه را که گرفتم، بی‌هیچ حرف و تعارفی که من بگویم، آمد نشست تو اتاق، تکیه داد به بالش. گفت: «آقامعلم می‌دانستی عسکر من هم می‌خواست معلم بشود؟» سعی می‌کردم چشم از پاهاش بگیرم؛ اما خودت که اتاقم را دیده‌ای، دو گنجشک با هم آن‌جا باشند بالاخره یک‌طوری به هم می‌خورند. به سؤال‌هایش جواب‌های کوتاه‌کوتاه می‌دادم. دیدم انگار قصد رفتن ندارد. دیگر یقین پیدا کردم حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست. حالا فکر کن، منی که آن‌همه مدت آن‌جا تنها بودم، مردی جوان‌که حتی صدای زنانه‌ای از دور دلش را می‌لرزاند و همه‌اش احساس می‌کند رنج و ترسش از تنهایی است، تو آن اتاق کوچک با یک زن، چه باید بکند؟ در اتاق را باز گذاشته بودم، اما دلبر نرفت که نرفت. خورشید نشست پشت تپه‌ها. چراغ را روشن کردم و کتری را هم گذاشتم رو علاءالدین. گفتم دلبر خانم دیرتان نمی‌شود؟ هیچ نگفت. دیگر تحمل نداشتم. گفتم هر چه بادا باد. گفتم شاید اگر کاری کنم و با دلبر یکی شوم، من هم آن خط نامرئی را بفهمم. من هم بتوانم در سکوت منظورم را برسانم.

ناگهان احساس کردم کسی صدایم می‌زند. یک‌هو از خواب پریدم. دیدم مُلاطاهر همان‌طور که تو شمایل است، با همان دستار و همان عصا ایستاده بالای سرم و صدایم می‌کند. اگر بگویی ذره‌ای ترسیده باشم. گفت: «آقامعلم، بیرون مدرسه قیامت است. مردم بند دل‌شان پاره شده، منتظر شما هستند.»

معلوم بود ترسیده یا حسابی دویده و خودش را به من رسانده، آخر هِن‌وهِن راه صدایش را می‌برید. گفتم خب بگو چه شده. گفت: «تیر خورده مابین دو کتف عسکر پسر دلبر، نفس‌های آخرش است… اسد زده بارانی، سید اولاد پیغمبر را هم کشته است.»
ـ آخر چه‌طور تیر خورد؟
ـ غیرت کرد و از میون گُله‌ها رفت پای دیوار. اسد هم گذاشت تخت کمرش.

آمدم بیرون مدرسه. قیامتی بود. مردم دادوبیداد می‌کردند. آب دهانم را به‌سختی قورت دادم. چشم دواندم مابین آن‌همه مردم، بلکه دلبر را ببینم؛ اما غیبش زده بود. نگاهی به بارانی کردم و جای تیر را دیدم. دراز به دراز افتاده بود. دیدم مردم انگار جدی‌جدی منتظر من هستند. به گمانم تمام آبادی‌ها آمده بودند از بس آدم تو هم قل می‌زد. هر کسی هم چیزی دستش بود، یکی بیل، یکی داس، یکی تفنگ و خلاصه این‌که همه آماده یورش بودند. من مبهوت آن‌همه آدم بودم و زبانم از ترس یا شوق یا انتقام، نمی‌دانم، بند آمده بود. ملا طاهر نگاهی به من انداخت.
ـ آقامعلم، این جماعت اِذن تو را می‌خواهند، هر کدام یک سنگ بیندازد، کار اسد و سودابه تمام است.
ـ می‌گویی چه کنم مُلا؟
ـ وقت غُروش است.

ناگهان انگار قوایم را، جرئت و نفرت و خشم و جسارتم را باز یافتم. نعره‌ای زدم که دشت لرزید. خودم را انداختم رو لَش سید بارانی و دست کردم تو شکاف پر از خون سینه‌اش و به سر و سینه مالیدم و بلند شدم و دست خونی را بالا بردم و خروشیدم.
ـ آقای من چه می‌خواهی؟
که دیدم مردم از فرط هیجان فریاد کشیدند و یک‌هو جاکن شدند سمت قلعه و من ناگهان از حال رفتم.

از خواب پریدم. ولی این بار واقعاً از خواب پریدم. هنوز خورشید رو تاریکی شب ظرف شیرش را نریخته بود. دیدم زاروزندگی را به گند کشیده‌ام. لخت لخت بودم اما خبری از دلبر نبود، کاسه آش نبود. نفهمیدم خواب دیده بودم یا نه. پریدم بیرون و دیدم آن دورها سایه‌ای در تاریکی می‌لغزد. مطمئن نبودم دلبر است یا همان سایه‌ها و یا این‌که اصلاً دلبر هم سایه‌ای بوده مثل دیگر سایه‌های قلعه. هر چه فکر کردم، هر چه تو سر خودم زدم، هر چه حیاط مدرسه را بالا و پایین کردم، نتواستم به‌یقین برسم که دلبر آمده یا نه. خواب بودم یا بیدار. ولی حالا که فکرش را می‌کنم، انگار واقعاً خواب بودم و در خواب، خواب دیده بودم. بعد به دستانم خیره شدم، هنوز لرز آن مردم و آن غُروش و نگاه ملا‌طاهر تو دل‌وجان و تنم بود. روی دستم به دنبال خون سید بارانی می‌گشتم. چیزی نبود، پاک پاک بودم. آن خواب دیوانه‌ام کرده بود. نمی‌دانم مُلا چه‌طور به خواب من آمده بود؛ اما هر چه بود، انگار می‌خواسته پیغامی به من بدهد. انگار می‌خواست به من بگوید کاری را که خودش با تو نکرده من انجام دهم. این فکر، فکر کشتن تو داشت مجنونم می‌کرد. دیدم راهی ندارم، دویدم، از باغ سیب گذشتم و خودم را انداختم تو آب رودخانه، آب سرد حالم را جا آورد و برای مدتی آن فکرها از سرم بیرون رفت.

اما بدیش این بود که فردای همان‌شب، وقتی آمدم سمت تو، از کنار خانه دلبر که می‌گذشتم، مثل همیشه همان‌جا نشسته بود و مویه می‌کرد. حتی برای لحظه‌ای هم نگاهم نکرد. چشم‌هایش خالی خالی بود و هیچ احساسی نداشت. تازه متوجه شدم آن تر و تمیزی و سرحالی روز قبل را هم ندارد. به‌جای تمبان چیت‌دار گُل‌گُلی‌اش، دامنی عربی به پا داشت و میناری سیاه دور سرش پیچده بود و زیر گردن، خفتش کرده بود. مثل همیشه بی‌اعتنا بود به همه‌چیز٫ چه من رد می‌شدم چه نسیمی و چه یکی از سگ‌های ولگرد آبادی، فرقی به حالش نداشت. این توهم داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به خودم گفتم آقامعلم داری مشاعرت را از دست می‌دهی، داری از دست می‌روی، داری دیوانه می‌شوی. برگشتم مدرسه، باید فکری اساسی به حال خودم می‌کردم؛ اما همین‌که رسیدم دوباره این پازن اخته ولدالزنا که شده بود بلای جان من و می‌دانستم تا دیوانه‌ام نکند و به کوه و صحرا نزنم، دست از سر من مادر مرده بر نخواهد داشت، آنجا، خودش را به‌طور مشمئزکننده‌ای به دیوار مدرسه می‌سایید و بُوره‌های زشت رگه‌داری می‌کشید که آدم بدجوری چندشش می‌شد. این‌بار آن‌قدر عصبی شدم که دویدم طرفش؛ اما تکان نخورد و هنوز خودش را به دیوار می‌کشید.

با سنگ و لگد به جانش افتادم. باورت می‌شود فرار نکرد. همان‌جا ایستاده بود و بوره‌های گُهش را می‌کشید. وقتی رهایش کردم آرام راه افتاد سمت تپه و بعد لحظه‌ای ایستاد و سر برگرداند. دوباره همان نگاه زهرآلودش را به من دوخت. از نگاهش فهمیدم دیگر کار از کار گذشته و روز موعدی که نمی‌دانستم چه بلایی قرار بود به سرم بیاید، نزدیک است. بعد راه افتاد رفت بالای همان تپه همیشگی و سیخ ایستاد و تا وقتی‌که هوا تاریک شد ماند و همان‌طور بوره کشید. با هر انعکاس صدایش دلم بیشتر فرو می‌ریخت. هربار که صدا می‌داد، حس می‌کردم انگار جلاد قلعه سرم را می‌برد و هیچ پناه و کمکی نداشتم و سرم هنوز زنده بود و می‌دیدم که به درون گودال سیاه و عمیق پای برج که پر از سرهای بریده و خون دلمه بسته و چشم‌های از حدقه بیرون زده و زبان‌هایی که تیزی دندان قیچی‌شان کرده بود، می‌افتادم. این شد که دیگر نماندم. همان شب، حتی لحظه‌ای هم شک به دل راه ندادم، هر چه می‌توانستم، برداشتم و دویدم. از کنار رودخانه، در حاشیه جاده دویدم. صداها و سایه‌ها هم پشت سرم بودند. بیشتر از همه صدای مُلا تو گوشم می‌چرخید که می‌گفت آقامعلم وقت غروش است یا آقامعلم مردم اِذن تو را می‌خواهند. مثل بچه‌ای که از پستان مادر جدایش کنند، گریه می‌کردم. دست خودم نبود به خدا، این‌طوری دلم قرص‌تر می‌شد. آن‌قدر دویدم تا در دوردست چراغ‌های در حال حرکت چند ماشین را دیدم؛ اما هنوز صداها و سایه‌ها دنبالم بودند. تا این‌که بوق کامیونی بلند شد و هوا را شکافت. آن‌وقت بود که همه‌شان عقب رفته و برگشتند آبادی و رهایم کردند.

هر بار که نامه می‌دادی و می‌نوشتی بیایم به دیدنت، دوست داشتم جواب بدهم، اما نمی‌دانستم بگویم چرا نمی‌خواهم بیایم؛ یعنی نمی‌خواستم این‌ها را بدانی. گفتم دیگر تمام شد. بلایی بود که به خیر گذشت. یکی هم این‌که پیش خودم گفتم اگر این‌ها را برایت بنویسم، باور نمی‌کنی یا فکر می‌کنی من دیوانه شده‌ام و خلاصه هر چیز دیگری غیر از واقعیتی که زندگی مرا در آن روزها به خاک سیاه نشاند. هی گفتم اگر این یکی را هم جواب ندهم خودش دیگر خسته شده و فراموش می‌کند؛ اما یکی پس از دیگری نامه‌هایت را پسر کاگنجی می‌آورد می‌داد اداره آموزش‌وپرورش و هر بار که زنگ می‌زدند می‌دانستم که تو نامه داده‌ای یا سوغاتی فرستاده‌ای؛ اما حالا دل را به دریا زدم و همه‌چیز را برایت نوشتم تا بدانی از کجا آب می‌خورد. ناراحت نشو کااسد، حتی به خود تو هم شک دارم. حالا که زمان بیشتری گذشته و با تمرکز بیشتری قطعات مبهم آن روزها را کنار هم می‌چینم، دستی پنهانی و ارتباط دهنده بین همه آن وقایع می‌بینم که تهش ختم می‌شود به قلعه، به دالان‌های تاریک و سیاه‌چال نمور و برج سمت رودخانه. پیش خودم می‌گویم نکند خود کااسد این‌طور ازشان می‌خواست بیایند و آن بلاها را سرم بیاورند. با این حال هر چه بود تمام شد و نمی‌خواهم دنبال مقصر بگردم. من که دیگر آن‌جا بیا نیستم. حقیقتش کااسد خواستم عاجزانه خواهش کنم اگر می‌شود دیگر چیزی برایم نفرستی. چون دوباره همان بوها و حس‌ها و صداها، تو خانه می‌پیچد. آن صندوق سیبی را هم که ماه قبل داده بودی، گذاشتم دم در سپور برد. آخر دوباره همان صداها را می‌شنیدم. خوب که دقت کردم، دیدم صداها از میان سیب‌ها بیرون می‌آید. صندوق را خالی کردم، دیدم یکی از سنگ‌های خونی سودابه گوشه صندوق است. سریع بردم بیرون و گذاشتمش کنار خیابان.

ببخش که این‌قدر طولانی شد. مجبور بودم تمام و کمال توضیح بدهم تا مطلب شهید نشود؛ اما حرفی دیگر. کااسد می‌دانم ممکن است خیلی خیلی ناراحت شوی، اما از تو می‌خواهم مرا بفهمی و اگر می‌شود دیگر حتی نامه هم برایم نفرستی. مطمئن باش خودم گاه‌به‌گاهی برایت نامه مفصل می‌دهم. به‌هرحال امیدوارم از من دلگیر نشده باشی. من هنوز هم آن قلعه را و غروبش که خورشید مثل کاسه خون می‌شد، دوست دارم. فکر کنم از آن‌جا، یعنی برج طرف رودخانه، غروب‌ها سرخ‌ترین خورشید دنیا را دارد و انگار دریایی از خون درونش قُل می‌زند؛ اما… ولش کن، بهتر است دیگر روده‌درازی‌ام را تمام کنم. کااسد فکر نمی‌کنم هیچ‌کس به‌اندازه تو تا ابد در ذهنم بماند. فکر نمی‌کنم هیچ جایی مثل قلعه و دالان‌هایش تا روزی که نفس می‌کشم در ذهنم زندگی کند و همیشه به خاطرم باشد و این‌که گمان نمی‌کنم هیچ صدایی مثل صدای ملاطاهر تا ابد در گوشم زنگ بزند و فرمان‌های پنهانی بدهد. همیشه به یادت هستم؛ اما تمنا می‌کنم فقط بگذار هر وقت شد خودم برایت نامه بنویسم.

نکته دیگری را هم لازم می‌دانم بگویم. خیلی لازم می‌دانم. اسد، چرا این سنگ آغشته به خون سودابه را تو صندوق گذاشته بودی؟ می‌خواستم هشداری هم به تو داده باشم. دست از سر من بردار اسد. اگر این سنگ، این صندوق باعث شود که دوباره ملا به خوابم بیایید و یا صدایش دوباره تو گوشم بپیچد، چون مدتی است از شر همه این اوهام خلاص شده‌ام، تکرار شود و مثلاً بشنوم که «آقامعلم امروز تکلیف داریم همه‌مان یا وقت غُروش است، آقامعلم»، می‌دانم باعث‌وبانی‌اش تو بوده‌ای که این سنگ و صندوق را فرستاده‌ای و به خدای احد و واحد قسم، به سینه‌ چاک‌چاک سید اولاد پیغمبر، سید بارانی قسم، به همان نگاه معصوم و چشم‌انتظار دلبر که تیر نشاندی مابین دو کتف عسکرش، ولله قسم می‌آیم و می‌کشمت. آن حرفی را که مُلا‌طاهر بار اول به خوابم آمد و به من فهماند و من پس گوش انداختم عملی می‌کنم. اگر فقط خواب ببینم و در خواب فقط گوشه‌ای از دستار سفید مُلا را ببینم یا تنها آوایی از صدایش در گوشم بپیچد، می‌آیم و می‌کشمت. اگر این صداها و این خواب‌های تلخ با کشتن تو از زندگی‌ام پاک می‌شوند، شک نکن اسد که این کار را می‌کنم… خداحافظ و همیشه سلامت باشی.
دوست همیشگی‌ات، آقای معلم.

 

در باره نویسنده

http://tnews.ir/news/5B6D44275641.html

http://www.babolnume.ir/6839

منبع استفاده شده برای بازنشر قصه

وبلاگ خوابگرد

More from مرد روز
آدم‌هایی که همیشه احساس بدبختی می‌کنند
انسانها همیشه به دنبال خوشبختی، آرامش، عشق، بهره وری مطبوع از زندگی...
Read More