نیوشا می گوید پدرم یک مهندس است و ۵ روز هفته نمی بینیمش. ولی آخر هفته ها کلی برنامه با هم می گذاریم.
پدر فاطمه کارگر یک مزرعه است. او می گوید پدرم خیلی کار می کند. خیلی.
شیما و لینا با پدرشان که تحصیلات اروپای داشت و برای دخترانش همواره مشوق سبک زندگی بود که جوانان غربی از آن برخوردار هستند.
مهسا می گوید پدرش یک جانباز است و خیلی دلم می خواهد همان پدر شاد و حامی باشد که قبلا بود.
شادی می گوید پدر یک بازاری است و روح یک پسر یکدنده در وجودش است و باید بدانی چگونه با این خصوصیتش کنار بیایی.
فاطمه می گوید پدرم کتابدار یک مسجد است و مردم فکر می کنند او پدر سخت گیری باید باشد ولی اینطور نیست. او به من اجازه داد در سن ۱۵ سالگی با دوستانم به نمایشگاه کتاب برویم.
آرزو می گوید پدرم فرش فروش است و ادم بسیار شوخ طبعی است و کارش خندان مردم در مهمانی هاست.
زهرا می گوید پدرم بیکار است و واقعا نمی دانم چه چیزی می توانم در باره پدرم بگویم. واقعا نمی دانم.
پدر کتایون نظامی بازنشسته است: «همه می گویند زیادی مراقب احوال من است ولی من فکر می کنم او یک پشتیبان و حامی فوق العاده است.»
https://www.lensculture.com/nafise-motlaq