پهلوان را دو سه باري در حال پياده روي در خيابان ديده بودم و چندباري هم با پدر همسرم در باشگاه ورزشي اي كه بعضي وقت ها مي رويم براي شنا كردن. گوش شكسته و مقتدر است. مثل همان سال هاي دور كه حريف را يه دست يه پا مي كرده و با يك سالتو بارانداز به خاك مي نشاند. بعدش پرچم مان را به دوش مي انداخت و دور افتخار مي زد. هم دوره اي پدر همسرم بوده و اين دو پيرمرد حكايت ها دارند با هم.
در تصوراتم هیکل تنومندش را می بینم که وارد زورخانه می شده و مرشد زنگ می زد براش و جوان تر ها صلوات می فرستادند و عکس روی جلد کیهان ورزشی اش که یه دوجین مدال جهانی و المپیک از گردنش آویزان بود. چه محبوبيتي داشته خدا مي داند، چه پسرهايي كه آرزوي شان مثل او شدن بود و چه دختر هايي كه عاشق تن و بدن مردانه اش بودند و خیالات به سرشان می افتاد.
چند هفته قبل دم در كافه سينه به سينه هم درآمده بوديم. اصرارش كردم كه قهوه اي مهمان من باشد. با لهجه تهراني غليظ و شيرينش گفت « قهوه كه با ما نمي سازه، چاي قند پهلو با نعلبكي پيدا مي شه تو بساط مساط شون؟» نصف ليوان چای را با صدا هورت كشيد و يك نصفه شيرينی را با يك لقمه راهی خندق بلا كرد و داستان هايش را شروع كرد.
انگار سالها بود براي كسي حرف نزده بود كه اينچنين سفره دلش برايم باز شده بود. با صلابت و محكم، مثل كوه نشسته بود و از گذشته هايش مي گفت، از دوران شروع كشتي اش. از مربي اش رحمت غفوريان، از هم دوره اي هايش تختي و موحد و صنعت كاران. و از شاگردانش سوخته سرايي و سليماني و برادران محبي. گفت و گفت ولي تمام نشد. همان روز پهلوان قول گرفته بود كه با پدر همسرم برويم خانه شان و چند روز بعد، رفتيم.
همسر مهربان و خوش رويي داشت و خيلي احتراممان كرد. پيرمردها صحبت شان گل انداخته بود و گرم زير و رو كردن گذشته ها بودند. نصف بيشتر آدمهايي كه ياد مي كردند، پيشوند خدابيامرز داشتند. روي صورت دو پيرمرد هر ساعت يك چروك و چين تازه مي افتاد.
مهمان هاي ديگر پهلوان هم رسيدند. زنگ كه خورد پهلوان با تعجب از همسرش پرسيد «مگه كس ديگه اي هم قرار بود بياد؟» و وقتي فهميد كه روز شكرگزاري است و بايد بوقلمون بخورند و بچه ها همگي مي آيند، ساكت شد و رنگ صورتش شد عين گچ ديوار.
اول شاهين، پسرش، آمد با دختر سفيد لاغري كه شكمش مي گفت پنج شش ماهه حامله است. معرفي اش كرد. كريستينا دوست دخترم. پسر خنده رو و گرمي بود. فارسي را فارسي حرف ميزد ولي كلمه به كلمه از انگليسي ترجمه مي كرد. پهلوان اما، هيچ روي خوش بهش نشان نداد.
بعد شراره، دخترش، آمد با سياه پوست درشت اندامی كه دوست پسرش بود. مايكل نامي بود كه كم از مايكل جردن نداشت. خفن به معناي واقعي. شراره خوش سر و زبان و اجتماعي است. اولين بچه بوده و اولين كسي از خانواده كه آمده كانادا كه درس بخواند. بعد هم همينجا مانده و بقيه را كشانده و آورده اينجا. سالها پيش ازدواجي هم كرده بود و پسري هم از آن ازدواج دارد كه او هم سر رسيد.
اسمش سام بود. هنری هنری. موهای فرفری ريز خيلی بلند با گيتاری بر دوش و لباس های جين پاره پوره. عين لِد زيپلين. فارسي كه سلام كردم فهميدم كه فقط سلام و خوبي و خوبم را مي داند. بقيه مكالمات مان انگليسي شد با سام.
با ما خوش و بشی كرد ولي از جلوي مادرش كه آويزان بازوي دوست پسرش شده بود بي تفاوت گذشت و به جمع شاهين و كريستينا پيوست.
خانمِ خانه رفته بود پيش دخترش و مایکل و با زبان اشاره چيزهايي را مي گفت. شراره ترجمه مي كرد و بعد با هم بلند بلند مي خنديدند. تلويزيون «سيمپسون ها» را نشان مي داد و شاهين و سام و كريستينا جيغ مي كشيدند و مي خنديدند. بوقلمون خانم خانه هم از فِر در آمد و فرياد شوق از همه بلند شد.
نگاهم برگشت سمت پيرمردها. آنچه ديدم ويرانم كرد. پدرِ همسرم دستش را روي زانوي چپ پهلوان گذاشته بود و با اخم نگاهش به دكور كنار ديوار بود. به عکس پهلوان و مدالها و نشان هاي بي شمار توی دکور. پهلوان دست راستش را تكيه گاه پيشاني اش كرده بود كه بيش از اين نشكند. بزن بهادر گذر لوطي صالح گيج مي خورد و گويي داشت واژه نامه قديمي اش را ورق ميزد. احساس کرد شیر بی یال و کوپالی شده. چی می تونست به روزگار بگه که اینطوری بی ریشه شان کرده بود؟
قسمت اول قسمت دوم سوم