بعضی اماکن و بخصوص کافه من ساخته شده اند برای اینکه بتوانی مثل ماشین زمان واردشان شوی و با زدن یک دگمه برگردی به یکی از خاطرات زندگی. تلویزیون کافه دارد فيلم مستندي را پخش مي كند. فيلمسازي رفته به روستاهاي تركيه و از آداب و رسوم روستاهاي آنجا برنامه ساخته است.
قیافه آدمها٬ شکل روستا و حتی صدایی که از روستا به گوش می رسد در چشم به هم زدني پرتم می کند به زمستان سال شصت و پنج. جنگ به شهرها كشيده شده بود. دوم بهمن همان سال مدرسه ما را سر ظهر بمباران كردند. چند تايي از هم مدرسه اي هايمان در دم رفتند. شهرها يكي بعد از ديگري تعطيل شد. مردم به شهرهاي دور از مرز و روستاهاي اطراف پناه بردند.
روستاي جليل آباد شد سهم خانواده من از اين فرار، كه عموي مادرم آنجا ملّاكي بود براي خودش و برو بيايي داشت. ژنراتور برق و ويدئو «بتا ماكس فيلم كوچيك» ، فيلم هنديِ شعله كه آخرش شوي ايراني هايده و ويگن ضبط شده بود و تراكتور و يخچال. همه در يك خانه بزرگ روستايي، گاو و گوسفند و خدم و حشم و زن و بچه ها و نوه ها و دست آخري هم ما «شهري ها» كه روز بروز بيشتر هم مي شديم. با دو حياط يكي در جلو و ديگري در پشت.
طوري پرتاب شدم به آن زمان ، كه بوي رختخواب ها و لحاف هاي سنگين دست دوزشان را به وضوح حس مي كنم. باغ زردآلو را از پنجره مي بينم. هياهوي دختر و پسرهاي تازه بالغ را در باغ؛ كه دنبال هم گذاشته اند و هر زمين خوردني را بهانه مي كنند براي نيشگوني و شايد بوسه اي دزدكي.
نقدعلی و گله را كه از صحرا بر گشته است زير پنجره مي بينم. نقدعلي براي مناره، خدمتكار بيوه به كردي ترانه عاشقانه مي خواند. مناره اما، كله كچل نقدعلي و قد كوتاهش را با عشوه اي و كرشمه اي، هزار باره توي سر نقدعلي بينوا مي كوبد٬ چادر سفيد گل گلي اش را سفت دور كمرش مي بندد و خرامان مي رود داخل حياط. چشمان ريز و حريص نقدعلي باسن درشت مناره را تا آخرين لحظه تعقيب مي كند و بعد رو به آسمان مي نگرد. از خدا بخاطر شكل ناموزون خودش شكايت دارد شايد…
علي رستمي با جيپ شهباز طلايي اش سر ميرسد.با مردهاي ديگر شهري، صداي شان دو رگه شده و تند تند بيني هايشان را مي خارانند. مي نشينند دور كرسي به چاي غليظ با نبات فراوان خوردن و حيدر بابا خواندن؛
«شال ايسته ديم، من ده ائوده آغلاديم،
بير شال آليب تئز بئليمه باغلاديم،
غُلام گيله قاچيپ شالي ساللاديم
فاطما خالا منه جوراب باغلادي،
خان ننه مي يادا ساليب آغلادي…»
حسن عمو از اسب سفيدش پياده شده. گلين خانم افسار اسب را مي كشد و به طويله مي برد. اسب كه چه عرض كنم يابويي شده است براي خودش بعد از اينهمه سال. پاتوق عصرهاي حسن عمو، قهوه خانه عيسي است. سر جاده. همان جا كه سيگار اشنويش را سر فرصت مي پيچد و خاطرات جنگ در غائله آذربايجان را براي نهصدمين بار تعريف مي كند. جنگاوري هايش با فرقه پيشه وري. مسلسل چي بوده آن زمان.
با دایی مهدي که هم سن و سال خودم است رفته ايم ميدان وسط ده، دو تا اسكناس فرسوده ده توماني با عكس مدرس را داده ام و چند تا قاپ خريده ام. جوان تر ها عصر به عصر گوشه ميدان كه اسمش شده است«آراليخ»، سه قاپ مي ريزند و قمار مي كنند.
كمي پايين تر امّا، چشمه است. «بولاغ باشي» مي گويندش به زبان تركي. لوله اي و آب زلالِ حوضي سيماني از چشمه اي پاك، براي ظرف شويي و آب آشاميدني. دخترها با يك بغل ظرف كثيف مي آيند و بعد از شستشو كوزه آب شان را پر كرده و مي كشند روي كولشان و مي برند خانه. كمي سر و زبان كه داشته باشي، بهترين فرصت است براي باز كردن باب مراوده: «تو برو، من كوزه را يه كم بعد مي آورم دم خانه تان». شايد اين بار بخت ياري كرد و كسي نبود و من را كشيدي توي اتاق داغ تنور كه كبودي هاي بدنت را كه هي مي گويي من باعثش بوده ام نشانم بدهي.
شب ها بعد از اينكه كتاب خسته ام مي كند، فانوس نفتي را لب پنجره مي گذارم كه مبادا جفتك بزنم و همه جا بسوزد. به سقف نگاه ميكنم و تيرهاي چوبي اش را يكبار ديگر مي شمارم و با روياي لب هاي بلور خانوم «همسايه ها» كه مزه گس ته خيار مي دهد، چشمانم را مي بندم.
راستي چرا نمي شود در زمان سفر كرد؟ اين دانشمندان بي خاصيتِ مفت خور چه مي كنند؟