یک وبلاگ زیبای شمالی

گنچشک و لانه

نویسنده وبلاگ میچکا کلی چندین سال است که با قدرت٬ انرژی و شوق می نویسد. این خانم معلم، نوشته هایش عین باران شمالی، صبورف مدوام و ریز است و به همین دلیل می تواند ذره ذره وجودتان را در بر بگیرد. افکار و احساساتش بین اشعار منوچهری طبیعت سرا و غمِ شیرین و مدرن نیما یوشیج حیران است.

دختری که با عباس گرگی فرار کرد

توی حیاط،خاک مرده پاشیده بودند. مثل روزهای بارانی همه چپیده بودند توی ساختمان کلنگی مدرسه و سگ­شغال گوشه حیاط چرت می زد. با صدای خرچ خرچ ریگ ها زیر کفشم یکی از پلک هایش را باز کرد و دوباره بست. بچه ها حتی توی راهرو هم نبودند و از کلاس ها همهمه گنگی مثل صدای باغ صنوبر وقتی باد می وزد به گوش می رسید.

به ناظم سلام دادم. داد زد: «برادرت اومده دم در مدرسه، دختر مردمو دزدیده برده، تو اصلا خبر نداری؟» و بعد رو به من٬ سلامم را پاسخ داد. مثل آخرین سرخپوست٬ بازمانده از نسل ناظم های دهه شصت است که بلندگو را شیئی تزئینی می دانند. داشت با یک مخاطب غایب صحبت می کرد.

مدیر سرش را محکم بین دو دست گرفته بود و معلم ها برای نشان دادن همدردی شان٬ دست به سینی چای نمی زدند. یکی دو نفر در جواب سلامم گفتند: «س» و انگار که در مجلس ترحیم زنانه ای شرکت کرده باشند برایم٬ کنارشان جا باز کردند. نشستم کنار معلم فلسفه، چون چشمهایش بهم خندیده بود. زیر لب گفت یکی از دخترهای سال دوم همراه برادر همکلاسیش فرار کرده.

فرار اگرچه اتفاق شایعی است اما برای یک مدیر در ساعت کار مدرسه بسیار ناگوار است. دخترک نامه خداحافظی هم نوشته بود و همه دست به دست خوانده بودندش. نامه آنقدر بچگانه و معصومانه بود که هر کس با خواندنش بلافاصله او را می بخشید.

چند دقیقه بعد٬ زن و مرد آفتابسوخته ای با آرنج ها و صندل های لاستیکی گل آلود کنار میز مدیر ایستاده بودند. حتی شماره همراه پسرشان را نمی دانستند و دائم در جواب هر سوالی می گفتند: امان کی سواد ناریم، امان بجارکاریم۱. ناظم دوتا از دخترها را که شاهد ماجرا بودند کشاند دفتر. می گفتند دیده اند که «عباس گرگی» با موتور آنطرف جاده کشیک می داده. آنها روی هر پسری اسم می گذارند، حسن پیله­کله، حامد گُزکا، مهران زردِ گاز.

در کلاس٬ بچه ها از سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف کردند. نرگس گفت: خب وقتی دو نفر همدیگرو میخوان، پدر مادر نمیدن دیگه راهی جز فرار نمی مونه. هانیه ازش پرسید: اتویی بئتره؟ خو پئر مار آبرو بوبورده؟ د اصلن قوبول نوکونن۲. نرگس گفت: هسا د مجبورن. خاین چی بوکونن؟ بدارن تورشی چاکونن؟۳… بعد من یاد زهره، دانش­ آموز پارسال افتادم. وقتی پیدای شان کردند پسرک را بردند باغی بلاغی جنگلی جایی بستند به درخت. بعد آنقدر زدندش که از خاصیت افتاد و همانجا رهایش کردند. پسرک بعد از رهایی دیگر سمت آن محل نرفت. دخترعمویش را گرفت و مشغول زندگی اش شد. زهره هنوز دختریست که «ایتا مردک امره فرار بوکود.»

 

جمعه شبي از خرداد

آب به سردي گراييده. دوردست كشتي بزرگي در حال پهلوگرفتن است. اسكله مي‌درخشد. حشرات ريز آبي روي پاهايم سر مي خورند و در ماسه ها فرو مي روند. موج دوباره بغل شان مي زند و يك بار ديگر غسل شان مي دهد. ماه پيدا نيست. تك ستاره اي پرنور مرا بالا مي كشد. بالاتر از درختان حاشيه ساحل. آدمها حشره‌وار روي شن ها و صخره ها مي‌لولند. با صداي خنده جيغ‌آلود ميچكا سقوط مي‌كنم. همخانه مي‌دود تا توپ را قبل از رسيدن به آب نجات دهد. زغالها گداخته شده و يكي بي اجازه چند بلال روی شان چيده. بال ها را به سيخ مي‌كشم. پوست شل و سفيد آبي بال مرغ شبيه بازوي شهناز‌ دلاك است…

 زوج جواني در آلاچيق كناري نشسته اند. زن دستهاي پرالنگو را بالا مي برد و پس‌گردني عشوه‌گرانه اي مي زند. مرد نمي دانم كجا را نيشگون مي گيرد و زن صدايي از خنده و گريه توام سر مي دهد. زن پا را روي حصير قرمز دراز مي كند. مرد بغلش مي زند. زن ذرت بوداده مي خورد، مرد پك به سيگار باريك عجيبش مي‌زند. زن جيغ مي زند و لگد مي اندازد ، مرد مي خندد و سيگارش را بهش تعارف مي كند و دوباره آرام كنار هم رو به خزر به انتهاي تاريك و يورش اسبهاي سفيد موج خيره مي شوند.

 آلاچيق پشتي شلوغ است. پدر تنبك مي زند و مي خواند. مادر پياز تفت مي دهد. سگشان دور بساط ما مي چرخد و گاهي به بازوهاي سيخ كشيده شهناز دلاك چشم مي اندازد…« اي دريغا كه ندانسته گرفتار شدم»… پسر كه سرش به سقف آلاچيق رسيده ، ركابي و شلوارك به تن مي رقصد، با كمرش روي لبه فنري نامرئي سر مي خورد تا پايين و قر مي دهد تا بالا. دخترها روسري شان را برداشته و كليپس هاي پردار بازار آستارا به سر، كف مي زنند.

تكه اي از بال براي سگ مي اندازم. پوزه ش را بهش مي مالد و انگار خوشش نمي آيد… كاش بلد بودم سوت دوانگشتي بزنم. چند بار دست تكان مي دهم. هردو مي دوند. ميچكا زودتر مي رسد: چن تا سيخ مال منه؟…. باد آتش را شعله‌ورتر به شمال مي راند. بازوهاي شهناز دلاك روي آتش جز مي زند. چقدر حرف پشتش بود. زنها چشمشان كه بهش مي افتاد مي گفتند استغفرالله و طاقت نمي‌آوردند چيزي نگويند. سالهاست مرده. پوست جلزو ولزكنان پاره مي شود و گوشت برهنه بيرون مي زند. چند قيصي برمي‌دارم و پابرهنه به سمت دريا ميروم. زمين پاهايم را مي بلعد. دريا به طرفم آغوش باز كرده، آسمان نزديكتر از طبقه چهارم آپارتمان است.

میچکا کِلی ( لانه گنجشک)

۱- ما که سواد نداریم. ما برنج کاریم

۲ – اونطوری بهتره؟ آبروی پدر ومادرشون رو بردن. اصلا هم که قبول نمی کنند

۳ – حالا مجبورند. می خواهند چکار کنند؟ ترشی بگیرند

۴ –  دختری که با آن مرتیکه فرار کرده بود