یک بابای مهربان بود که هیچ وقت سر سفره، ران، سینه و جگر مرغ را نمی خورد تا بچه هایش بخوردند و کیف کنند. یک روز این بابای مهربان به تشییع جنازه ی یکی از دوست هایش رفت. وقتی برگشت هر چه ران، سینه و جگر مرغ توی دیگ بود را برداشت و خورد. بچه هایش با تعجب به او نگاه کردند. او هم گفت «چرا اینجوری نگاه می کنین؟ فکر می کنین نمی دونم وقتی مُردم نمی خواین گریه کنین؟ این همه براتون زحمت کشیدم. این همه گوشت نخوردم. که چی بشه؟ که وقتی مُردم، سر قبرم، برای هم جوک تعریف کنین و کِرکِر بخندین؟!»
h5> عینکو- زهرا فخرایی – انتشارات حوض نقره – پایین تر از تجریش، باغ فردوس، موزه سینما، کتابفروشی حوض نقره