تو زندگی آدما گره هایی هست کور که اگه عمرشون رو بزارن تا بازش کنن هم فایده نداره. لحظات تلخی وجود داره که اگه همه زندگی آدم هم عسل باشه, باز هم تلخی اون لحظات همیشه غالبه. اینکه میگن آدم باید از شکست ها پلی بسازه یه جورایی کلیشه شده. شاید حقیقت زندگی غیر از اونی که نیچه میگه نیست, زندگی فقط برای اونهاییه که برترند.
اسم من شیرینه, البته فقط اسمم شیرینه وبقیه ش رو خودتون لابد فهمیدین تو همین دو سه خط. من فلجم و چسبیده به صندلی چرخدار, البته علت شاکی بودنم این مساله نیست. دور از ذهن میدونم که، یه آدم سالم از لحاظ فیزیکی، بتونه به گرد پای هاوکینز رو صندلی چرخ دارش برسه.
بچه که بودم یه بیماری گرفتم و افتادم رو صندلی چرخ دار به جای روروک. پاهای لاغر و استخونیم کم رشد کردند و هیچ حسی توشون ندارم, حتی بعید میدونم که اگه علم پزشکی هم که اونقدر پیشرفت کرده منو درمان کنه بازم این پاهای فسقلی و ترد شکننده بتونن دیگه منو سرپا نگه دارن. من با این شرایط کنار اومدم دیگه, نه نیشخند و نه مسخره و نه ترحم و نه هیچ حس و عواطفی از این دست میتونن رو من تاثیر بزارن, ٣٤ سالمه دیگه.
خیلی بچه های معلول مایه آبروریزن از دید خانواده, حبس کنج خونه به گناه نکرده و به سرنوشت خراب. نمیدونم انگار ننگ اند, ماه تا سال رنگ خیابون و کوچه رو نمی بیینن. جامعه کلا فراموششون کرده حتی تو قرن ٢١, اما من بهترین خانواده دنیا رو داشتم.
نوجوون که بودم ناآروم بودم و چموش, یادم نمیره بار اول که پریود شدم به جای ترسیدن قاه قاه میخندیدم, مامانم که زرده تخم مرغ زده برام آورد تا دید دارم میخندم با اون دستش یکی زد تو سرم. بابام آدم آرومی بود, صبح میرفت در مغازه و شب میومد خونه کاری به کارم نداشت.
تا مدرسه نرفته بودم کمتر طعم تحقیر رو چشیده بودم. فقط یه بار یادمه با پسر همسایه دعوام شد و موهاشو کشیدم, مامانش اومد در خونه و من در رفتم با صندلی چرخدارم تو حیات مون. اومد در خونه و به مامانم گفت جلو دختر شل سلیطه ات رو بگیر, جلو یه بچه ٦-٧ ساله. مامانم هم جلوش منو ماچ کرد, اما من ناراحت شدم. شب از بابام پرسیدم بابا شلیته یعنی چی؟ مامانم از تو آشپزخونه داد زد یعنی خانم مرادی همسایه مون.
خواهر وسطیم شمیم همه کتابهای دبستان رو تا کلاس پنجم تا نه سالگی باهام کار کرده بود و من فقط میرفتم امتحان متفرقه میدادم تابستونا و دو سال رو اینجوری جهشی خوندم. دوران راهنمایی هم شاگرد اول بودم, داداش بزرگم که تک پسر هم هست رابطه اش با من بد نبود فقط اگه بیرون خودم رو به دوستاش نشون نمیدادم. وگرنه بهترین داداش دنیا بود تو خونه. اما هیچ وقت تو روم نمی اورد. چه دوستهایی هم داشت یکی از یکی خوشگل تر و خوشتیپ تر.
شهریار, داداشم رو میگم مهندسی می خوند دانشگاه فنی, ریاضی و زبان خیلی باهام کار می کرد یادمه. یه آبجی هم دارم که خیلی از من بزرگتره و از جوونی، زمون اون خدا بیامرز رفت با شوهرش خارج و همونجا موندن, سالی یه بار یا دو سال یه بار میاد یه سری به مامان و بابا و ما می زد.
تا کنکور زیاد چیزی نفهمیدم, بیشتر تو خونه بودم و سرم تو کتاب بود اونهم تو یه مدرسه دولتی شلوغ, رفتار بچه ها دوستانه بود. سوای از رقیبان درسی که گه گاهی برتری شون رو تو والیبال و بسکتبال به رخم میکشیدن. اما تو خونه میز پینگ پنگ داشتیم همشون می باختن بهم تو مدرسه.
تو کنکور رتبه دو رقمی آوردم, پاهام فلج بود مغزم که دیگه اسهال نداشت تازه کلاس کنکور هم نرفتم. انتخاب رشته دانشگاه هم زدم, دانشگاه نزدیک خونمون که اتفاقا یکی از بهترین دانشگاه های کشور هست. بعدِ چهار سال شدم خانوم مهندس, با نمرات عالی. گفتم که حسودی و نقص فیزیکیم اصلا منو آف نمیکنه.
تو اون چند سالی که تو جامعه بودم زیاد شنیدم «حیف از این دختر که رو ویلچره », چند تا از پسرا دانشگاه هم متلک می انداختن, یکیش جالب بود که هنوزم یادمه «خانوم این ویلچرتون فروشیه؟”». لیسانسم رو گرفتم اما کار که حرفش رو نزنید, داداشم که از من بزرگتر بود با فوق لیسانس رفته بود آموزشگاه کنکور درس میداد.
منم چسبیدم و فوقم رو گرفتم بازم دانشگاه سر کوچه مون. فوقم رو که گرفتم یه مدتی رفتم تو یه شرکت خصوصی کار کردم, حتی سطح شیبدار برای ورودی ساختمون طراحی نکرده بودند, این یعنی امثال من تو جامعه رو ندیدن, یه نوع توهین. دستشویی رفتنم عذاب, حسابش رو بکنید که ساختمانی نوساز دستشویی فرنگی نداره.
کار رو ول کردم, میخواستم درس بخونم. به پیشنهاد یکی از دوستام مدارکم رو فرستادم برای دانشگاه های خارجی. با توجه به اینکه دختر مجرد بودم نمیتونستم بورس تحصیلی برای خارج بگیرم, آخه آدم باید متاهل باشه تا بتونه از دولت بورس بگیره. من تا حالا حتی دوست پسر هم نداشتم.
خیلی زودتر از اینکه فکرشو می کردم با توجه به نمرات عالی دوران تحصیل از یکی از دانشگاه های خوب خارج پذیرش گرفتم, بورسیه هم شدم تازه. مامان مخالفت می کرد, اما شهریار و شمیم و بابام راضیش کردند. برا اولین بار که از خانواده دور شدم دلشوره عجیبی داشتم, تو فرودگاه خارجی نکته ای که جلب توجه میکرد دسترسی آسان به همه چیز با ویلچر بود. تو همون نگاه اول خوشم اومد, وقت اسم خودم رو رو یه تیکه مقوا دست یه آقا دیدم خیالم راحت شد.
خیلی زود با محیط آموخته شدم و برا خودم کلی دوست و آشنا پیدا کردم. چیزی که تو خارج جلب توجه میکرد همون روزهای اول جمعیت بالای معلول ها و عقب افتاده های ذهنی بود. پارک که میرفتم, سینما, تو خیابون و کلا همه جا. به یکی از دوستام بعد از پیاده روی تو پارک گفتم که شما خیلی معلول دارید! دوستم نگاهی بهم کرد و گفت نمیدونم, البته ما خیلی وقته جنگی نداشتیم. تصور کنم جامعه توانخواه ما مثل همه جا باشه فقط ما میاری مشون بیرون تو جامعه, قایمشون نمیکنیم. آب شدم از حرف نسنجیده ام,
راست میگفت تا حالا بهش فکر نکرده بودم. سالی یه بار میرفتم پیش مامان اینا, یه بار هم مامان و بابا اومدم پیشم. بابا وضع منو که دید کلی خوشحال شد. دکترام رو هم گرفتم و جایی کار پیدا کردم. حقوق خوب, شرایط کاری مناسب و از همه مهمتر احترام به انسان بودن صرف نظر از توانایی و ناتوانی.
یادم میاد همون هفته های اول که تازه اومده بودم خارج, یکی از دوستام که یه دختر شیطون و باهوش بود یه سوالی ازم کرد. من هنوز زیاد نمیشناختمش, تو چشمام نگاه کرد و ازم پرسید تا حالا چند تا پارتنر داشتی؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم که من هنوز باکره هستم. یادم نمیره که چقدر خندید, اینقدر شوخی کرد که منم غش غش باهاش خندیدم.
با هم صمیمی شدیم و یه بار کادو برا من یه دیلدو ( آلت تناسلی مردانهٔ مصنوعی) آوورد, کل شب رو خندیدیم. به عنوان یه دختر مستقل و بالغ همه چیز دارم اما گاهی فکر میکنم یه چیزی کم دارم. چند وقت پیش تو یه مهمونی وقت یکی از دوستام بچه یه سالشو داد دستم دلم هری ریخت پایین.
وقتی نوجوون بودم بچه خواهرم رو که از خارج اومده بود بغل میکردم و باهاش بازی میکردم, اما حالا چی. اون عنصر گم شده تو زندگی من نه پولی بود که حالا زیاد هم دارم و نه موقعیت اجتماعی که خیلی زنهای دیگه حسرتش رو میخورن. صادقانه بگم هر چی هم که دولت یا جامعه شرایط رو برای امثال من فراهم کنن بازم اینکه چرا من مثل بقیه نمیتونم یه زندگی عادی داشته باشم گاهی مانند یه بغض میشینه تو گلوم.
اصلا آدم مذهبی نیستم و به خدا هم باوری ندارم اما یه جورایی در حق ما ظلم شده. راه رفتن و دست تو دست هم یه زوج جوون یا حتی سالخورده گاهی منو هم به حسودی می اندازه. هیچ چیز کم ندارم اما اون اصل کاری سرجاش نیست. تقریبا ٣٠ ساله ام که نبودن اون نیمه گمشده رو شدیدا حس میکنم, بچه میخوام و یه خانواده.
قبلا با دو سه تا مرد خارجی دیت کردم اما اختلاف فرهنگی و سطح فکری مون خیلی زیاد بود, هر دو تاشون هم معلول بودند. با شمیم خواهرم خیلی راحت بودم و هستم. بهش حرفام رو راحت میزنم و اون یه یه سایت دوستیابی بهم معرفی میکنه. وارد سایت که میشم باید مشخصات خودم اعم از سن, تحصیلات و قد و وزن رو وارد کنم. تو قد میمونم, حتی تو گذرنامه هم قدم رو تقریبا زدن, با متر پلاستیکی خیاطی شدم ١٦٧ سانتی متر.
گزینه ای نبود که من معلول بودنم رو نشون بدم. تو شناسه ام هم چیزی ننوشتم. فقط راجع به خودم نوشتم و اخلاقیاتم. یک ساعت نگذشته بود که انبوه پیغام و اظهار علاقه دریافت کردم. شیش ماهی عضو بودم تا اینکه یه پسر سمج هم سن و سال خودم اینقدر پیغام گذاشت و خودشو کشت که باهاش تماس گرفتم.
کم کم یه جورایی شد پرکننده اوقات فراغتم. بعد یه مدت شد دوست مجازی, تا اینکه یه روز گفت می خواد منو ببینه از نزدیک. من به شدت مخالفت کردم, خیلی ازش خوشم میومد اما نمیشد. دلیلش هم یه چیز بود, معلول بودن من و اینکه من چیزی در این مورد نگفته بودم.
تصمیم گرفتم بهش بگم که من معلول هستم و روی صندلی چرخدار. خیلی راحت قبول کرد, اصلا براش مهم نبود. اینکه اصلا مهم نبآشه رو من قبول نمیکنم چون برا خودم خیلی مهمه اونوقت چطور برا کس دیگه ای اصلا مهم نیست؟ اصرار زیادی کرد تا منو وادار کرد به اینکه قبول کنم ببینمش.
از راه دوری اومده بود و مشکل جا داشت, از من خواست پیش من بمونه. خیلی سخت بود برا من با اینکه تقریبا روزی ٤ یا ٥ ساعت وقتمون رو با بودیم یا تو نت یا با تلفن. اون آقا اومد و رفت. حتی با هم سکس هم داشتیم. پسر خیلی خوبی بود, ٧ سال از من کوچکتر بود و پول و پله ای هم نداشت. درس هم نخونده بود. نمیدونم دوستش داشتم یا چون اولین تجربه عشقی من بود اینجوری کلافه م کرده رفتنش.
چیزی که در این بین منو آزار داد, حرفی بود که این پسر خوش تیپ وقت رفتنش به من گفت. حرفش واقعا منطقی بود. به من گفت اگه تو پروفایلم تو اون سایت دوستیابی نوشته بودم که معلول هستم شاید این رابطه هیچ وقت شکل نمی گرفت که هم اون اینطوری ضربه بخوره و هم من.
من هم به نوبه خودم متاسفم, هیچ وقت معلولیتم رو از کسی پنهون نکرده بودم. آخه چیزی نیست که بتونم پنهونش کنم. نمیدونم باید برگردم و ببینم اشکال کار کجا بود که با اون همه اعتماد به نفسم نتونستم راستشو بنویسم . دوستم بود که گفتم برام دیلدو آوورده بود اون اوایل اومدنم, تو این چند سال خیلی باهم صمیمی تر شدیم. بچه اش رو با هم بزرگ کردیم. حالا میگه که میخواد جبران کنه و بچه منو ایندفعه با هم بزرگ کنیم.
بهش میگم که رابطه ام با اون آقای جوون بهم خورده. کلی سرزنشم میکنه که چرا بچه دار نشدم ازش. بچه مال زنه اینجا آخه. اما بچه هم بابا میخواد! ولش کن این حرفها رو این دوستم میگه. پیشنهاد بی شرمانه ای میکنه, البته بی شرمانه بودن پیشنهاد رو خودش قبول نداره. یه روز عصر میاد خونه م, با یه سری بروشور. بچه میخواهی بیا اینجاس. بروشور ها رو میخونم ؛ راجع به بانک اسپرم.
راه های دیگه هم برای بچه دار شدن هست. می تونم برم توی جمع معلولین. شانسم زیاده ولی برای بچه باید سخت باشه با دو تا مثل خودم بزرگ بشه. این روزا از بانک اسپرم همه استفاده می کنند. دنیا این روزا ناگزیرهای جدید برا آدما خلق کرده. من هم آدمم خوب.