دردِ بی درمونِ خیانت

Ilya Yefimovich Repin

میگن زمان، مرهم دردای بی درمونه. پنج سال گذشت و من هنوز درد دارم. ٥ سال پیش، ١٥ نوامبر ساعت ١١:٣٠ شب. خونه خراب شدم. خون به جیگر شدم. اصلا سلاخی شدم و از اون به بعد شدم یک مرده متحرک. سالها گذشت اما دریغ از یک ذره آرامش، یک سر سوزن دلخوشی.

 شب از سر کار اومده بودم و بچه ام و همسرم خواب بودند. من مطابق معمول یه دوش گرفتم. یه قوطی آبجو با الکل کم از تو یخچال برداشتم و نشستم پای کامپیوتر که با هاله آبی رنگ دلنوازی، اطرافم رو احاطه کرده بود. قسمت پایین صفحه چند تا پنجره باز بود. نا خودآگاه روشون کلیک کردم, یکی اش پیام خصوصی بود از یه دوست.

خوندمش. سرد شدم. یخ زدم. دوباره خوندم، دستام رعشه گرفت، بدنم می لرزید. پیغام خطاب به همسرم بود. نمیدونم چقدر اونجا رو اون صندلی نکبتی پشت صفحه مونیتور خشکم زده بود. مثل مگسی که رو دیوار، مقهورِ مگس کش شده. متن پیام رو نمیخواستم باور کنم، از خونه زدم بیرون. سوز بود و سرما و قطره های اشک. قبلا هم شک کرده بودم بهش. اون سردی هاش، اون بی حوصلگی هاش و اون اصرارش به من که یه سر برم به بابای پیرم بزنم و چند وقت هم پیشش باشم. رفتم لبِ موج شکن تو ساحل. مغزم تصویر پیغام رو پرینت اسکرین کرده بود و اصلا محو نمی شد از جلو چشام، حتی الان بعد از ٥ سال. انگاری که حک شده رو تک تک سلول های مغزم.

دیگه صبح شده بود، برگشتم خونه و ساکت بودم. نپرسید کجا بودم کله سحری. بچه رو بردم مدرسه، گرمای بوسی که از لپم گرفت هوش از سرم برد. برگشتم خونه. آروم و قرار نداشتم تا برسم خونه. دیشب تا صبح هزار بار لب دریای نا آروم و سرد تمرین کرده بودم تا چطوری ازش بپرسم. بین راه دویدم، نفس نفس زنان رسیدم خونه و اومدم با کفش تا روبروی تلویزیون. اونجا نشسته بود. بهش گفتم، التماس می کردم دروغ باشه.

می خواستم بشنوم که دروغه، مسخره ترین دروغ دنیا، فقط راست نباشه. زنگ زد پلیس. اومدن بردنم. شب ولم کردند اما قبلش یه نامه گذاشتن جلوم که امضاء کنم. بی حوصله یه نگاه به کاغذه انداختم. اسم دخترم رو دیدم. برگه ملاقات ممنوع بود برای جلوگیری از تنش بیشتر و کم کردن احتمال خشونت. ٦ ماه! فریاد زدم سر پلیسه. احمق آخه بچه چرا؟ درکم می کرد یا اینطوری می گفت. برا همه طرف ها بهتره اینجوری.

فردا صبحش پیش یکی از دوستان وکیلم بودم، می خواستم ی کاری کنه دخترم رو ببینم. فقط بچه میتونست یه کم آروم کنه منه تو این شرایط. کارم شده بود گریه. سر کار هم نرفتم دیگه. ٦ ماه گذشت، پلیس اما به ما کله سیاه ها اعتماد نمیکنه. میترسن از ما، آخه ما از کشور های خشونت خیز اومدیم. ٦ ماه دیگه تمدید شد. طرف مقابل اصلا حاضر نیست راجع به بچه همکاری کنه. لحظه به لحظه اون روزهای آشغال رو یادمه، انگار قسمت اینه که تا آخر عمر بشینم و بهش فکر کنم.

اسمش خیانت بود، بعدها فهمیدم یا حالیم کردند. به دوستش پیغام داده بود که پیغام رو اصلا گذاشته رو صفحه باشه. بهش بگین بره دنبال زندگیش. حرف مردم که برو دنبالت زندگیت. اون الان داره با طرف زندگی میکنه. تو یک سال ٩ کیلو وزن کردم که تنها نکته مثبت این قضیه بوده تا حالا. همه فکرم گوله شده بود تو یک سوال. جوابش هم دست اون.

چراش برام مهم بود. فاز اول برای رفتن به جلو بود. قفل شده بودم. خیلی به چرایی اش فکر می کردم. خودم از خودم ی دیو ساخته بودم، دیوی که طرف مقابل رو مجبور کرده بود به خیانت. خودم رو نمی تونستم ببخشم، تو خودم گیر کرده بودم. ٥ سال گذشت. حال و احوالم در ظاهر یه کم بهتره. دیگه ندیدمش نه اونو نه بچه رو. ترس از مواجه شدن با چی؟ نمیدونم.

منم رفتم دنبال زندگی اما ماجراش مثل مردن یکی از عزیزان آدم بود، اونم عزیزترین، مردنِ خودم بود. عزای احساسم و سوگِ عاطفه. من هم از عزا دراومدم اما سخت بود خیلی سخت اما زمان هم عامل مهمیه. سوالم بی جواب مونده. رفتم جلو. زندگی کردم مثل بقیه. اما با یه سوال بزرگ که هر موقع تنهام، هر شبِ این ٥ سال از خودم پرسیدم.

سوال من بیگ بنگ زندگیم بود, ابر چگالی احساس من. شاید بد اخلاق بودم، ارضاش نمی کردم، زشت بودم، زیاد کار می کردم، طلاق عاطفی, تغییر آدمها در گذر زمان، مهاجرت، رفتار جامعه میزبان، ترس، تنوع طلبی؟ خیلی بعدها فهمیدم که تو یک سال آخری که با هم بودیم با طرف بوده. با دوست آبی چشم مشترکمون ریخته بودن رو هم. طرف الحق از من خیلی خیلی قشنگتر بود. اینو میفهمم. اما مگه داخل کشور خودمون اینجور چیزا نیست؟ اونجا که دیگه چشم آبی و موی طلایی… چی بگم.

جالب اینجا بود که پارتنر بعدی خودم هم چشم آبی از آب دراومد، اتفاقی بود یا عقده خفته و نهان من؟ واقعا جوابی براش ندارم. اون دوست مشترک چشم آبی، بعد سالها با من تماس گرفت و معذرت خواهی کرد از اینکه از اعتماد من… و از اینکه آشیانه کودکی بیگناه از هم پاشیده شد. اونم ازش جدا شده بود. در طول تماس من فقط شنونده بودم و اون صحبت می کرد. یک بار خیانت همیشه خیانت و از اینجور چیزای کلیشه ای. من خوشحال شدم؟ انتقامِ طبیعت بود و دست خدا؟

سالهاست چیزی نمیتونه خوشحالم کنه. دوستش داشتم؟ آره. دوستش دارم هنوزم؟ آره خوب. اما که چی؟ من شدم یه قربانی. قربانی خلقت خدا، قربانی خیانت یا قربانی رفتارهای خودم. قربانی سامانه یک کشور مهاجر پذیر که هروقت دوست ندارم جامعه شونو میتونم برگردم کشور خودم. جامعه ای که تلنگر زدن به کسی را بر نمی تابد و خشونت را از اساس نفی می کند. جامعه ای که کوچکترین آزاری را رصد می کند تا ریشه کن کند خشونت را. ولی همین جامعه چه راحت از کنار له شدن من گذشت. اما چه می شه کرد؟ جامعه چیکار میتونست و میتونه بکنه تو رابطه شخصی آدمها.

 

Johann Zoffany

باید قوی بود. بهتر شد و پیشرفت کرد. هزاران هزار از این دکلمه های روانشناسی و نصیحتی. طرف رو فراموش کن. از قبل بهتر بشو. زندگی بهتری بساز. خانواده جدید، تجربه های نو. اصلا اگه واقعاً دوستش داری آزادش کن بزار پرواز کنه، خدا می دونه چقدر از این چیزا شنیدم. زیاد به این قضیه فکر کردم. به نظر من هدف همش یه چیزه. به طرف نشون بدی و بگی ببین حالا که تو منو نخواستی، شدم این، پولدار شدم، یه آدم موفق. تا بتونی اینجوری بسوزونیش.

غافل از اینکه طرف مثل یه آشغال از زندگیش پرتت کرده بیرون. تجربه تلخی بود که در نهایت پرتم کرد تو یه دادگاه غیابی همیشگی. قاضی خودم، دادستان خودم و وکیل مدافع طرف مقابل هم خودم هستم. خودم رو تو این دادگاه راه نمی دم. غیبتی که ریشه اش تو ترس از حقیقت و مواجهه با لحظه های دردناک زندگیه. هر روز حکم می دم بر علیه خودم, مامور اجرای احکام هم خودم هستم. تو زندانی نشستم که زندانبانش خودم هستم. کاش در سلول انفرادی رو باز کنه و منو نجات بده.

 

http://www.freedigitalphotos.net

 

More from محمد محب علی
حس خوبِ مرد بودن
ساعت دو توی یه روز سرد پاییزه. کارت میزنم و از اداره...
Read More