دیدن فیلم « بی آبرو» با بازی بی نظیر جان مالکویچ با تمام وجود مرا به یاد این منطق به ظاهر درست می اندازد که: « اگر این بلا بر سر خانواده خودتان می آمد هم دم از گذشت می زدید؟»
فیلم « بی آبرو» اقتباسی است از رمان معروفی که توسط برنده جایزه نوبل ادبیات، جان کوئتزی، نوشته شده است.
دیوید، پروفسور ۵۲ ساله مجرد و سفیدپوست که هفته ایی یکبار برای سکس پول می پردازد و به قول خودش نیازهایش را تحت کنترل دارد با دیدن یکی از دختران دانشجو، هوس دستیابی به او را عملی می سازد. تنها مشکل ماجرا این است که دختر تمایلی به او ندارد. ماجرا به دانشگاه کشیده می شود و قهرمان فیلم شغلش را از دست می دهد
داستان اخراج او از دانشگاه آغاز سفر شخصیتیِ دیوید است که فکر می کند گناهی مرتکب نشده است. سفر او به قلب افریقای جنوبی برای پناه بردن به دخترش « لوسی» شبیه اخراج سفیدپوست ها از مقام مدیریت کشور به خاطر تعدی است که به حقوق افریقایی ها ابراز داشتند.
دختر او انسان ایده الی است که با پرورش گل در یک مزرعه و فروش آن در بازار شهری کوچک، عملا مثل بومیان کشور زندگی ساده ایی دارد. دیوید و دخترش مورد حمله ۳ نوجوان سیاهپوست قرار می گیرند و به دخترش در چند قدمی خودش، تجاوز می شود.
دخترش لوسی، توهینی که به او روا شده است را با عظمتِ یک ذهن قوی و زیبا و سراسر گذشت می پذیرد و حتی بر طبق عرف قبیله، به تقاضای ازدواج ناگزیر با پسرک متجاوز هم تن می دهد. دختر دیوید پذیرفته است چون کشورش، افریقای جنوبی را به عنوان یک سفیدپوست دوست دارد باید بهای توسعه مستقل و ناهنجاری های ناگزیر حکومت تازه تاسیس سیاهان را بپردازد.