فرهاد لباس مرد عنکبوتی را پوشیده بود و میخواست از دیوارِ مهتابی بالا برود. هر چه میکوشید، نمیتوانست. خودش را به دیوار میچسباند و چیزی نمانده بود گریه کند. مدتها چشم به راه چنین لحظهای بود.
آن روز به زنم گفتم که فرهاد فقط یک سال وقت بازیگوشی دارد. سال بعد که به مدرسه رفت، وظایف و تکالیفش برای همیشه شروع می شود. راضی شد و لباس مرد عنکبوتی را خریدیم. حالا فرهاد چسبیده بود به دیوار و انتظار داشت بالا برود. چند بار تلاش کرد و نتوانست. نگاهم کرد و لب و لوچهاش آویزان شد.
زنم هر از گاهی صدایمان میزد و میگفت که ایوان سرد است و بهتر است در خانه بازی کنیم. دور چشمان فرهاد خیس شد و بغض کرد. انتظار داشت مانند مرد عنکبوتی بجهد و بچسبد به اشیا و سازههای دور و اطرافش.
گفتم: «بابایی، بچهها که نباید از دیوار بالا برند، خطرناکه…»
اشکهایش سرازیر شد. دوباره کوشید و دکمهی روی آستین را فشرد و نخهای سفید رنگ از سرپنجههای پیراهن بیرون زد اما به جایی گیر نکرد و نچسبید.
شش ماه برای چنین لحظهای بی تابی کرده بود. ایمان داشت که میتواند از در و دیوار هر ساختمانی بالا برود و آویزان شود. مانند همه مومنان، بر اعتقاد خود راسخ ماند و در حالی که اشک میریخت، پرسید: «تقلبی خریدی! شما با مامان رفتی اسپایدرمن تقلبی خریدی که من نتونم از دیوار بالا برم.»
بغلش کردم و به اتاق برگشتیم. گذاشتمش روی مبل. پرسید: «قیمتش خیلی گرون بود؟»
-قیمت چی بابایی؟!
-قیمت لباس اصلیش دیگه. پس چرا تقلبی خریدی؟
بینی اش را با دو انگشت فشار دادم و به اتاق دیگر رفتم. زنم روی زمین دولا شده بود و برگهِ امتحانی دانشآموزانش را صحیح میکرد. رفتم روبرویش خم شدم و نگاهش کردم. سرش را بلند کرد.
-حالت خوبه؟
-آره خوبم. خواستم بغلت کنم اما گفتم اول مطمئن بشوم که خودت هستی. نشود قضیهی آن سربازی که به خانه آمد و زنش را از پشت بغل کرد و گفت امشب دهنت سرویس است و بعد به آشپزخانه رفت و زنش را دید و تا آخر عمر نتوانست به چشمان مادر زنش نگاه کند.
-اولا که مادر آن بدبخت در حال نماز بود و چادر سرش بود و دامادش به این خاطر اشتباه کرد. دوم این که من از این شانسها ندارم.
-چه شانسی! یعنی اگر مادرت را بغل کنم و در گوشش بگویم امشب دهنت سرویس است، خیلی خوشبخت میشوی؟
-نه عزیزم! اما اگر تو این قدر چیز باشی که… ولش کن اصلا.
-چایی میخوری؟
-آره.
به آشپزخانه رفتم و چای ریختم. باد اواخر پاییز درِ مهتابی را به هم میکوفت. در را بستم و دو لیوان چای را با قندان در سینی گذاشتم. فرهاد روی مبل نبود. صدایش زدم. جوابی نداد. سینی چای را به اتاق بردم. زنم تشکر کرد. چای را مزه مزه کرد و گفت: «یکی از همکارانم یه دکتر خوب سراغ داره. تخصصش همین چیزهاست…»
صدایی از دور به اتاق میآمد. صدایی دور که بیشتر به توهّم شباهت داشت.
-چی؟
-میگم یکی از همکارانم… شوهرش مشکل تو رو داشت.
– یکدفعه ترس برم داشت. به یاد فرهاد افتادم که در خانه نبود. فرهاد! فرهاد…!
سراسیمه به ایوان رفتم. فرهاد از نردهها آویزان شده بود و ما را صدا میزد. نخهای سفید رنگی که از سرپنجههای لباس عنکبوتی بیرون میزد را به نردهها گره زده بود و آویزان مانده بود. زنم با دیدن فرهاد جیغهای گوشخراش کشید. دستم را دراز کردم اما به دستانش نرسیدم. بیشتر از یک متر پایین رفته بود. نخهای سفید رنگی که قرار بود تار عنکبوت باشد و او را از آسمانخراشها بالا ببرد، حالا یکی یکی پاره میشد. اگر نخها را میگرفتم و بالا میکشاندمش، حتما تمامشان پاره میشدند و سقوطش حتمی بود.
مانند گربهای که دور غذای داغ بچرخد و نداند از کجا آغاز کند، من و زنم از این سوی ایوان به آن سو میدویدیم. از این سوی نردهها به آن سو… نمیدانستم باید چه کار کنم. پابرهنه از چهار طبقه پایین آمدم. پلّهها را سه تا یکی کردم و پایین آمدم. فرهاد هنوز آویزان مانده بود. زنم نخها را میگرفت و میکشید. ایستاده بودم تا اگر سقوط کند، بغلش کنم، اما فرهاد دقیقا جایی خود را به نردهها گیرانده بود که اگر نخها پاره میشد، مستقیم بر روی میلهها برآمده از دیوار حیاط سقوط میکرد.یکی از همسایهها پایین آمد و گفت به آتشنشانی زنگ زده است.
ناگهان فکری به خاطرم رسید. از ته دل خدا را صدا زدم. گفتم: «خدایا موقعیت از این مناسبتر؟ ثابت کن که هستی. این گوی و این میدان… یه بیلاخ به منکرانت بده… پسرم رو نجاتش بده. من برای آیندهی این بچه است که ماهی یک میلیون قسط میدم. نجاتش بده وگرنه کاری میکنم که… گه خوردم. خدایا گه خوردم نجاتش بده…»
نمیانستم باید چه کار کنم. دادم زدم: «کدام دیوث بی ناموسی این میلهها را روی دیوار کاشته است. مادر سگها! کسکشها!» صدای جر جر نخها را میشنیدم. زنم دیگر جیغ و داد نمیکرد. کوشیدم تا بر خودم مسلط باشم. به دیوار چسبیدم و صدایش کردم.
-بابایی! خوب گوش کن ببین چی میگم. نگاه کن. خودت رو بنداز این ور. خودت رو پرت کن این ور. ببین… بابایی، جون مادرت وایستا…!
فرهاد پایین را نگاه کرد. پشیمانی را در چهرهاش میدیدم. گویا ایمانش را به مرد عنکبوتی کاملاً از دست داده بود.
تارهای یکی از دستها کامل پاره شد. فرهاد با یک دست آویزان ماند و آونگ شد. زنم خودش را از نردهها آویزان کرد و با یک دست نخهای باقیمانده را گرفت. یکی از همسایهها نردبان آورد تا از دیوار بالا برود. نخها پاره نشد. فرهاد توانست با کمک مادرش، دو دستی یکی از نردههای ایوان را محکم بگیرد. آن گاه دستان زنم در هوا چرخید. درهم و برهم میشد و به دنبال دستاویزی میگشت. زنم را دیدم که میچرخد و به سوی حیاط میآید. دستانش باز بود و گیسوانش چهرهاش را پوشانده بود. حس کردم غروب شده است و کلاغها دارند به خانه برمیگردند.
جهان یک جور دیگری شده بود. بوهای تندی به مشامم میخورد و افسوس خوردم که چرا امشب قرمهسبزی نداریم تا من بشقاب فرهاد را مدام پر کنم و او بگوید «حالا هی بریز! وقتی نتونستم تمومش کنم، مامان خودش میخوردش…»