من عاشق شغل خودم هستم

entrepreneurs-GettyImages-521812271

می خوام در باره  بزرگترین دغدغه فکری خودم  توی این چند سال یعنی کار و شغل، صحبت کنم. خیلی از کارها رو تو حیطه های مختلف امتحان کردم تنها جای که شعله ای در وجودم شروع به زبانه کشیدن می کرد جایی نبود جز فروشندگی یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو بزاریم. بازاریابی یا ویزیتوری یا تجارت یا دلالی یا کارشناسی فروش. اسم فرقی نمی کنه. هر کدام که باشه و صداش کنن واسم افت نداره. این علاقه منه. من خودم رو اینجا شناختم.

من عاشق پدرم هستم هر چند انتقادات بسیاری رو بهش دارم اما بزرگترین زخم رو روی دلم گذاشت و اون هم اونجایی بود که برای آینده من تصمیم گرفت و منو راهی رشته ریاضی و دور باطل رفتن به مسیری کرد که ذات و علاقه من نبود و حالا هم هنوز دست بردار نیست. اینجا روی دامنه 26 سالگی، من سرزمین و دشت سبزی رو میبینم که زیر پا دارم و ازش گذشتم و به اینجا رسیدم و قله ای رو میبینم که تا چهل و چند سالگی باید بهش برسم و فتحش کنم .

من تو این حیطه فهمیدم که چقدر اجتماعی هستم و چقدر تشنه کشف و تجربه روابط انسانی هستم. من در این نوع شغل ها، اعتماد به نفس پیدا کردم . پر رو شدم. جسور شدم و خجالت رو کشتم. من اینجا یاد گرفتم که زبان می تونه بهترین کلید برای خیلی از معدلات تجاری افراد باشه و من مذاکره رو یاد گرفتم. چانه زنی رو یاد گرفتم.

اون قله که دنبالش هستم زندگی کارمندی نیست. اون قله 8 ساعت کار نیست. اون قله کار کردن برای اداره و سازمان خاصی نیست. اون قله برای من جایی هستش که عطشِ بازرگانی و فروش را چشیده باشم .اونجا باید روزی حداقل 12 ساعت کار کنم تا همه چی بالانس باشه اونجا آقای خودتی. دستت تو جیب خودته و جاه طلبی نکوهش نمیشه، اونجا جاییه که زندگی با دست های خودم ساخته شده باشه. جاییه که آرزوها یکی کی نزدیک تر و نزدیکتر بشن واز خیلی هاشون عبور هم کرده باشم.

مثل دیاگرام آهنِ کربن، ما چند جا تو زندگی دچار استحاله هایی میشیم. استحاله های درونی و عاطفی و روحی و غیره. جایی سخت میشیم و جایی به نرمی فولاد و جایی هم به تردی چدن که با کوچکترین تنش ترک می خوریم و حد اِلاستیک به صفر می رسه. اما در مورد آدما چیزی که از این استحاله ها بیرون میاد بَعد سومی داره و اون هم، تجربیات و روشن شدن ذهن ها هستش.

من در مورد زندگی شخصی و تصمیمی که گرفتم تا بقیه زندگیم با چه کسی باشه دچار همینتحول شدم. چشم هام باز شد. علاقه ای که توی وجودم بود همون شاید آتیش زیر خاکستر روشن شد و با دیدی وسیع و ذهنی روشن جنگیدم و از تصمیم خودم دفاع کردم و برای اون تلاش کردم و الان آرزوی من کمترین فاصله رو با من داره. جلوی بقیه نا ملایمات هم می ایستم تا به اونی که عاشقش هستم با تلاش خودم دست پیدا کنم.

 

وبلاگ ارشک

منبع تصویر

https://www.virgin.com/entrepreneur/three-misconceptions-about-entrepreneurs-which-prevent-success

Written By