روزهای مه آلود تهران

آن روز را فراموش نمی‌کنم. چهاردهم آبان ماه ۱۳۸۸ خورشیدی بود. دیروزش را به مناسبت روز دانش آموز در مدرسه جشن گرفته بودند. هوای تهران مه آلود بود و ترانه‌ای سوزناک سر می‌-داد. به قول بیهقی: «بارانکی خُرد خُرد می‌بارید چنانکه زمین ترگونه می‌کرد». پنجره را کمی گشودم و هوای نمناک مویرگ‌های برافروخته‌ی چهره‌ام را نوازش داد. وقتی زنگ تلفن را شنیدم، از ته دل آرزو کردم قطع شود اما نشد. پنجره را بستم و گوشی را برداشتم. امید بود. گفت: «آب دستت داری بذار زمین و بیا»!
– چی شده امید؟!
هیچی نپرس. فقط بیا.
نشانی را روی برگه‌ی کاغذ نوشتم و خیلی زود به راه افتادم. یک موتوری کرایه کردم و کمتر از نیم ساعت بعد روبروی یک ساختمان معمولی در خیابان ستارخان پیاده شدم. کرایه‌ی راننده را دادم و زنگ طبقه‌ی دوم را زدم. بی‌آنکه کسی چیزی بگوید در باز شد. از کاغذ‌ها و ساندیس‌ها و گرد و غباری که بر راه پله نشسته بود می‌شد فهمید که ساختمان مسکونی نیست. یک آن ترس وجودم را فرا گرفت. گویی که وارد دهانه‌ی غاری ناشناخته شده بودم. گفتم مبادا امید را گروگان گرفته باشند! یا…!

گوشی را از جیبم بیرون آوردم و شماره‌ای که زنگ زده بود را گرفتم. آن قدر بوق خورد تا قطع شد. اما با این استدلال که هیچ احمقی امید را گروگان نمی‌گیرد، از پله‌ها بالا رفتم. با دو دلی کلید زنگ را فشردم. چند ثانیه‌ی بعد دختری جوان در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، امید هم پشت سرش ظاهر شد.

شعار‌ها و کلمات قصار، در و دیوار اتاق ‌ها را نگارین کرده بود. جملاتی از سقراط تا حضرت علی و از سعدی تا بیل گیتس که همگی راه های موفقیت و خوشبختی را نشان می‌دادند و نیز راه های گریز از شکست و اندوه و خمودگی. از رفتار و گفتار رازآلود و نجواگونه آنها چیزی نمی‌فهمیدم. فقط پی بردم که بسیاری شان جوانان شهرستانی هستند. با لهجه ‌های کردی و گیلکی و اصفهانی و…

دقایقی بعد در یکی از اتاق ها بودیم. دو صندلی برای من و امید آوردند. یکی از آن میانسال‌ها روبروی ما نشست. تمام دختر‌ها و پسر‌ها دور تا دور اتاق، در یک یا دو ردیف ایستاده بودند. فضا هراس آور بود و من خدا خدا می‌کردم که بین دار و دسته سیاسی و یا ایدئولوژیک گیر نیفتاده باشم.

با اشارهِ مرد میانسال، دختری نازک اندام و چالاک، نما افکن را روشن کرد و بر پرده­ای نقره­ای که گوشه ای از دیوار آویزان بود، نوشته ها و تصاویری از دانش اقتصاد و چند هتل و زر و سیم و… آشکار شد و صدایی که واژه ای آشنا را چند بار تکرار کرد: «گلدکوئیست»!

دود از جمجمه ‌ام برخاست. در آن لحظه می‌توانستم گلوی امید را جر دهم و بر آن پیر و مرشد سراسر کاریزما بشاشم و با آن نازک اندامی که نما افکن را روشن کرده بود، کار‌ها بکنم، اما نکردم. من چهار سال پیش‌تر از آن، یعنی سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار یک بار، به قول گلدکوئیستی‌ها «پرزنت» شده بودم و خیلی چیز‌ها می‌دانستم و حالا امید در یک عصر پاییزی مرا به اینجا کشانده بود!

اکنون که مدت زمانی است از آن روز‌ها فاصله گرفته‌ایم و امید دوباره به انباری شرکت پدر نیلوفر پناه آورده است و از اجناس چینی صورت برداری می‌کند و اکنون که سرشاخه‌ها و مرشدان گلدکوئیستی در زندانند و تار و مار شدهاند و شاید برخی ها هنوز امیدوار و مشغول، بد نیست به چیز یا چیزهایی اشاره کنم.

گلدکوئیست شرکتی هرمی بود و جهان سوم خر کن، مغزهای گلدکوئیست می دانستند چگونه پول کارگری و کارمندی جوانان ایرانی را از چنگ شان به در آورند. شاید آنان شرایط فرهنگی و اجتماعی ایران را رصد کرده بودند چرا که در هیچ کجا به اندازه ایران سود نبردند.

یکی از دوستان ما، داستان این شرکت هرمی را همیشه با یک تمثیل زیبا بیان می‌­کرد؛ اگر به کارگری که روزی بیست هزار تومان درآمد دارد بگویی با تخلیه­ اثاثیّه­ یک خانه، پانصد هزار تومان مزد می‌گیری حتما با شادمانی خواهد پذیرفت. اما تو پیشتر به او نگفته ای که این خانه در طبقه بیستم یک برج است و آسانسور هم خراب! گلدکوئیست از حدود سیصد هزار تومان آغاز کرد و از چهار میلیون هم گذشت و شواهد حاکی است که این داستان هنوز ادامه دارد!

گلدکوئیست در سال ۸۴یک چیز بود و در سال ۸۸ چیزی دیگر. سال هشتاد و چهار یکی مرا به خانه‌ای برد و ما سه نفر بودیم. نفر سوم گفت: «این اندازه پول بدی این اندازه هم آش می‌خوری. زرنگ باش و زیر مجموعه جمع کن و…!» اما سال هشتاد و هشت ادبیات گلدکوئیستی آفریده شده بود. رفتار و نگاه گلدکوئیستی در بین جوانان جنوب شهر رواج یافت. جوانان هفده – هجده ساله برای آنکه پول زیر مجموعه ای را تامین کنند در مترو آش می فرختند و کارگران تراشکار خیابان خاوران، کتاب «موج سوم» آلوین تافلر را، که در نشست های گلدکوئیستی به دست شان می‌ دادند، چنان آموخته بودند که استادان دانشکده‌ها انگشت به دهان می‌ ماندند.

گاهی دوست دارم یک بار دیگر میان دو نماز بارانکی خُرد خُرد ببارید چنانکه زمین ترگونه کند و پنجره را بگشایم و هر چقدر تلفنم زنگ زد پاسخ ندهم.

More from عباس سلیمی آنگیل
مرا دوست داشت ولی سیامک، کیسِ ازدواجش بود
سارا دختر زیبایی بود. ضلع جنوبی میدان هفت تیر با هم آشنا...
Read More