مردی بود که دست راستش شش انگشت داشت. او ناراحت بود که چرا دیگران در هر دست پنج انگشت دارند و او شش. ریشخند همسالان دوران کودکی در حلقومش گیر کرده بود. به اندازهی تمام تالابها اشک فروخورده داشت. از خداوند ناراحت بود و گاهی کفران نعمت میکرد.
روزی خودروی پیکان گوجهای رنگش را در کنار بوستان لالهی تهران متوقف کرد و پیاده شد. در پارک بر روی نیمکتی نشست و سیگارش را گیراند و رو به آسمان گفت: «خدایا! چیزی که زیادش خوب است، بی گمان انگشت نیست»!
در احوال خود غوطهور بود که پیری پشمینهپوش کنارش نشست. دقیقهای گذشت. پیر سکوت را شکاند و پرسید: «فرزندم، آیا در این شهر کسی را میشناسی که همزمان با دو انگشتِ دست راستش بیلاخ فرنگی به دیگران نشان دهد در حالی که چهار انگشت دیگرش را به کار نگیرد»؟
مرد شش انگشتی پاسخی نداد. اصلا گوش نداد که پاسخ دهد. پیرخرقه پوش دوباره پرسید: «آیا در این شهر کسی را میشناسی که چهار انگشت دست راستش را به کار نگیرد اما بتواند با دو انگشت بیلاخ فرنگی نشان دهد»؟
مرد باز هم جواب نداد. پیرمرد برخاست و در حالی که دور میشد گفت: «همه مردم تواناییهای خود را دست کم میگیرند. ما نهالهای خداوندیم. چنار و بید همانند هم نیستند».
در یک آن مرد مانند برق گرفتهها از جا جهید. به دنبال پیرمرد گشت، اما پیرمرد در پشت درختان، آن سوی دستشویی همگانیِ پارک ناپدید شده بود.
مرد شش انگشتی در تب و تاب بود و تاکنون به توانایی خود نیندیشیده بود. او تنها کسی بود در شهر تهران که همزمان میتوانست با دو انگشت بیلاخ فرنگی نشان دهد در حالی که چهار انگشتش را جمع کرده است و یا در یک آن، چهار انگشتش را به کار نگیرد اما با دو انگشت بیلاخ فرنگی حواله کند. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
خدا گر به حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
مرد شش انگشتی پی برد که هیچ چیز بی حکمت نیست و هر پشهای که بر سر خاشاک میجنبد، ورجه و وورجه کردنش دلیلی دارد.
به مردمانی اندیشید که به نظر در رفاه می زیستند ولی می دانست که هزاران مشکل و مرض دارند. مطمئن بود که خوشبختترین آدم دنیاست. با خودش گفت: «روی ماه خداوند را ببوس»!