این قطعه کوتاه گزیدهای از یک رمان است که نگاه کمابیش همهجانبهای به رفتار جنسی مردان دارد، قطعه ایی که با دلشکستگی و صراحتی خاص، توسط شخصیت زن قصه روایت می شود. زیبایی متن جذابیت بیشتری پیدا میکند وقتی که واکنشهای گفته نشدهی شخصیت مرد داستان نیز با همان صراحت و صمیمیت، در این برش داستانی منعکس میگردد.
برای رفتن به محله چینیها، باید از منطقهای مملو از مغازههای تزئین شده با کرکرههای قرمز و خیابانهایی که زنان خودفروش در لباسهای لوند در حال قدم زدن بودند عبور می کردند. با قرمز شدن چراغ راهنمایی، ماشین آنها درست پشت یک «بی.ام. و»، ناچار به توقف شد. در همان هنگام یک روسپی به ماشین جلویی نزدیک شد و پس از رد و بدل کردن کلماتی با راننده، خود را به درون ماشین انداخت. «راسل» متوجه تأسف «سیلوی» شد که سرش را به نشانهی اعتراض تکان میداد.
راسل رو به سیلوی گفت: «رضایت دوطرفهی آدمهای بالغ…»
سیلوی با صراحتی ناگهانی جواب داد: « لازم نیست این رو به من یادآوری کنی»
– پس چرا ناراحت شدی؟
– چون به هر حال اتفاق غمگینی است. کاش برای این زنها چارهی دیگری هم وجود داشت.
– شکی نیست که این کار باب میلشان نیست ولی شاید میدانند که چه میکنند؟
– فقط به خاطر اینکه با میل شخصی دست به این کار میزنند، نشانهی این نیست که راضی هم هستند. شاید امکان دیگری ندارند و یا شاید معتادند… شاید هم وضع زندگیشان اسفبار است که برای فرار از آن، دست به نابودی خود میزنند.
صدای «سیلوی» از فرط استیصال میلرزد ولی میافزاید: «نه، اصلاً به این مفهوم نیست که کارشان را دوست دارند یا اینکه مغزشان درست کار میکند.»
– ولی اگر کسی اجبارشان نکرده (به غیر از معتادان که به ناچار تن به این کار میدهند) چرا به خودمان اجازه میدهیم که بگوییم از آنها بهتر میفهمیم؟ از کجا میدانیم چه چیزی برایشان خوب است؟ چه کسی میتواند به خود اجازه دهد که آدمها را از دست خودشان نجات دهد؟ من کسانی را میشناسم که… .
حرفهای راسل توسط سیلوی که سراسیمه به میان صحبت او پریده است ناتمام میماند: «با این منطقی که مطرح میکنی آشنا هستم ولی کارکردن در ساندویچفروشی از سر ناچاری کجا؟ و اجازه دادن به مشتری شهوتزده که انگشتش را در جاهایی که نباید بکند کجا؟»
سیلوی میگوید: «راستش را بخواهی مشکل من با خودفروشی این است که اگر بخواهم رک و پوست کنده بگویم، مشکل من نوع برخورد مردها با سکس است»
– باور کن با همهی این حرفها، هنوز عدهای هستند که کار دوم را ترجیح میدهند. آنها شاید نمیخواهند یکی نجاتشان داده یا به خودش اجازه دهد که برایشان دل بسوزاند.
گوش کن ببین چه میگویم. سیلوی صدایش را بلند میکند: «دقیقاً نمیدانم که راه حل این ماجرا چیست» و در همین حین دستانش را در هوا تکان میدهد: «فقط آرزو میکنم که کاش اصلاً مسأله شکل دیگری داشت.»
– بله، این آرزوی من هم هست. ولی خودفروشی، چه ما بپسندیم یا نه، حالا حالاها وجود خواهد داشت. تنها کار ممکن این است که از صدمات آن، یعنی جنایتها، سوءاستفادهها و بیماریهای ناشی از آن بکاهیم. باید به این کار به عنوان یک شغل، مثل بقیهی کارهای خدماتی نگاه کرد. کاری که در بخشی از اروپا در حال انجام است.
– در این رابطه، با تو همعقیده هستم و مطمئنم که قانونیکردن خودفروشی به نفع آن زنهاست. سیلوی پس از درنگی کوتاه با هیجانی بیشتر از پیش میافزاید: «واقعیت این است که این ماجرا به لحاظ شخصی برایم اهمیت دارد، چون فکر میکنم همهی قضیه به این مسئله برمیگردد که ما آدمها، به چه شکل میخواهیم قدرت جنسی خود را بروز دهیم؟ راستش را بخواهی مشکل من با خودفروشی این است که اگر بخواهم رک و پوست کنده بگویم، مشکل من نوع برخورد مردها با سکس است.»
راسل نگاه سئوالبرانگیزی به سیلوی که در حال فکر کردن به جمله بعدی است میاندازد. سیلوی ادامه میدهد: «باید اضافه کنم که این مسئله، برای من بسیار اساسی است بهویژه با مردهایی که در زندگیام فرصت آشنایی با آنها را داشتهام. رابطهی جنسی یک مشارکت محترمانه بین دو انسان است، برای همین فکر میکنم که زنهای روسپی بعد از هر عمل جنسی، تکهای از وجودشان میمیرد. آیا میتوانی بفهمی با احساسات خصوصی آدمها بازی کردن یعنی چه؟ یا اینکه در حین کار با رذالت تمام به تو توهین شود؟ اینکه یک غریبه از تو به عنوان یک اسباببازی سکسی استفاده کند؟ مطمئن هستم که شما مردها نمیتوانید درکی از این ماجرا داشته باشید و چندش وقیحانهی آن را حس کنید چون شما … مرد هستید.»
راسل میخواست بگوید ما همه در زندگی به نوعی تکههای متفاوتی از تحقیر و خشونت را تجربه میکنیم و فقط خشونت و تحقیر بر زنها نیست که عمومیت دارد. اصلاً مشکل زنان روسپی ربطی به بیاحترامی ندارد چون متأسفانه، در پیوندهای زناشویی مرسوم در جامعه، آدمها در بدهبستانهای بین خود، صداقت کمتری نسبت به روسپیها و مشتریانشان نشان میدهند.
راسل با وجود همهی افکاری که به او هجوم میآوردند، سکوت را جایزتر دید چون به عنوان یک مرد، به خوبی میدانست که دلائلی که در ذهنش برشمرده بود سرشار است از اما و اگرهایی که برای بسیاری از آنها، خود او نیز جوابی نداشت.
وقتی که سیلوی بدون مقدمه شروع به گریه کرد، راسل کاملاً یکه خورد. او انتظار گریه، آن هم در دومین قرار ملاقات با دختر مورد علاقهاَش را نداشت. نمیدانست چرا دختری که هنوز به درستی نمیشناسد چنین واکنش جدی از خود بروز داده است؟ به آرامی دستش را به سمت سیلوی دراز کرد و با ظرافت تمام با نوازش شانهی دختر، سعی کرد بخشی از غمگینی را، از او بزداید: « بیا…بیا سخت نگیر. توی برنامه امشب ما قراری برای گریه نبود.»
سیلوی با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک کرد و به آرامی گفت: « خیلی متأسفم … با بعضی از مردها این احساس به من دست میدهد که توسط دو چشم که متعلق به موجودی غیر انسانی است کنترل شدهام. موجودی که قادر به دیدن من به عنوان یک انسان نیست. آنها آن طوری مرا میبینند که خودشان میخواهند. آنگونه زلزدنها که مرا فقط به چشم وسیلهی ارضاء جنسی مینگرد عذابم میدهد. ما زنها، هم نیاز جنسی داریم و هم انگیزهی قوی برای برآورده کردن آن امیال. چرا مردها به اندازهی ما، توانایی کنترل این نیاز را ندارند؟ چرا باید سنگدلانه امیال جنسیشان را برآورده سازند؟ چرا… .»
نسنجیده، شبیه شکارچیها، با دغلبازی، کلمات و صفاتی بودند که در سکوت، به ذهن راسل نیز خطور کرده بود: «ما مردها، زمانی ادعا میکردیم تفاوت زیادی با فرشتگان نداریم.» همین اواخر راسل به این اندیشیده بود که هر روز تعداد زیادی زن توسط مردان مورد تجاوز قرار میگیرند و این واقعیت آشکار اذیتش میکرد که از هر ٦ زن آمریکایی یک زن مورد تجاوز قرار میگیرد.
برای اولین بار، همین چند وقت پیش به خاطر یک همدلی خیالی با زنها، راسل تلاش کرد خود را به جای یک تجاوزکننده قرار دهد تا بتواند تصور کند که ذهن یک تجاوزگر جنسی چگونه کار میکند. تجربهای که باعث شد احساس خیلی بدی درباره همجنسان مذکر خود پیدا کند.
راسل به خوبی با احساس غریزی درون خود که زن را کمابیش در حد سه سوراخ میدید آشنا بود. بله، بله، او با نگاه و زل زدن های مردانه که سیلوی را به گریه انداخته بود به خوبی آشنا بود. نگاهی سرکش و بدوی که قادر به قطع ریشهاش نیست اما میداند که اگر بخواهد میتواند آن را رام کند.
مرض نگاه کردن، همان لذت دیدن و زل زدنی که صنعت پولساز تصاویر جنسی، هر روز در تمام زوایای جامعه گسترش میداد در راسل هم وجود داشت. او به این فکر بود که فرق زیادی با بقیهی مردان ندارد.
ماشینشان از چراغ قرمز عبور میکرد که سیلوی افزود: «نمیدانم به چه شکل از این منطق شخصی دفاع کنم ولی اگر بدانم مردی که دوستش دارم با روسپیها رابطه داشته است، احساس امنیت نخواهم کرد.»
وقتی که نگاه راسل لحظهای بر او درنگ کرد، سیلوی رو به پنجره ماشین کرد و گفت: «خوشحالم که تو شبیه آن مرد نیستی.»
– شبیه کی؟ شبیه مرد درون ب.ام .و؟
این سئوالی بود که در آن لحظه فقط از ذهن راسل گذشت.
The Man in the BMW, Namit Arora
An excerpt from a longer work of fiction
http://www.3quarksdaily.com/3quarksdaily/2010/04/the-man-in-the-bmw.html