وقتی چشمهام رو به زور سیلی خانم پرستار باز کردم و تقلا کنان از یک بیهوشی عمیق به دنیای واقعی برگشتم، آنچنان دردی توی دلم احساس کردم که آرزوی مرگ کمترین چیزی بود که برای رهای اش از بارگاه باریتعالی می خواستم. انگاری که تمام چنگک های دنیا به امعا و احشای درونی من وصل شده بود و سنگینترین وزنه ها هم به چنگکها آویزون شده بودند و من کِش می اومدم .
قصه پردردم به اینجا ختم نشد، همینطور که داشتم توی دلم به زمین و زمان بدو بیراه می گفتم و نمی دونستم برای سبک کردن دردم، چه کسی را مقصر بدونم که یکی دیگه از پرستارهای مهربان اعلام کرد که برای تخلیه مابقی خون، باید کمی شکمم را فشار بده و یکهو بزرگترین و دردناکترین چنگک دنیا به شکمم، به قلبم، به روحم آویزون شد و اونجا درک درستی از سیاهی مطلق رو به دست آوردم. در اون سیاهی مطلق پیش خودم گفتم: سمیه جان این هم از تجربه ی مادری، هر صدم ثانیه این درد رو خیلی خیلی عمیق در خاطرت ثبت کن، جوری که گذر زمان هم نتونه پاکش کنه…
از اون روز به بعد ، واقعیتهای زندگی چنگک های زیادی رو به دلم آویزون کرد و با تمام قوا باعث شد، دلم برای خودش بشه یک پا ثبت احوال، اونم از نوعی که محاله طی هیچ حادثه مترقبه و غیر مترقبه ای از بین بره…( مثلا آتش سوزی و یا ویروس کامپیوتری..)
سرتون رو اول صبحی درد نیارم، گذر زمان و مراجعه ی مکرر به دفتر ثبت احوال خاطراتم، سمیه ی خردادی ( علامت خردادی ها دو چهره بودن و یا دو شخصیتی بودنشونه) با مشخصاتی همچون خوشحالترین، ساده لوح ترین، شنگولترین، عاشقترین و احساساتی ترین ،تصمیم گرفت که دیگه بره سراغ اون یکی چهره اش… و تبدیل بشه به منطقی ترین، عاقل ترین، جدی ترین، منضبط ترین…
و خلاصه اون چهره ی سابق اعلام بازنشستگی کرد و گفت: اینور قصه خبری نبود، مطمئنم اونور قصه هم خبری نیست، اما من به اندازه ی خودم زندگی کردم ، حالا نوبته تو هستش که نقشت رو بازی کنی و یک جمله خیلی فیلسوفانه ی دیگه هم گفت از اینکه هیچ لایه ای از وجود آدمیزاد به لایه ی دیگه اش ارجحیت نداره، فقط اگه خیلی آدم خوش شانس و خوشبختی باشی می تونی بیشترین لایه های وجودیت رو توی این چند صباح عمر، زندگی کنی…