شِورولت کاماروی مشکی و زنی که از آن پیاده شد

مبدا مسافرم وسط جاده، دور از هر نوع محل مسکونی بود. عجیب بود ولی مسیرش کوتاه بود و کرایه‌اش خوب.

هوا در آن وقت صبح عالی بود. جاده از رطوبت شب، کمی خیس بود و نسیم، خنکیِ درختان و علف‌های شبنم زده را در هوا می‌راند. با کمی دقت، صدای گنجشک‌هایی روی درختان را می‌شنیدی. 

به مبدا رسیدم. کنار جاده ایستادم. تا چشم کار می‌کرد خبری از آدم نبود. پنجره‌‌ام پایین بود. مسافرم پیام داد :«الان میام» توی آیینه‌های ماشین تا چند صدمتر به جز چند سگ ولگرد، خبری از جنبنده‌ای که بخواهد سوار ماشین شود، نبود. 

هنوز صبح زود بود و جاده خلوت. تک و توک ماشینی با سرعت از کنارم عبور می‌کرد. کمی جلوتر از من یک شورولت کاماروی مشکی نگه داشت. به واقع که ماشینی زیباست. محو در تماشای سرخی چراغ‌های ترمز در سیاهی کربنی رنگ بدنه‌اش بودم که زنی با مانتو و مقنعه‌ی مشکی از آن پیاده شد. نگاهم روی زن مشکی بود که خرامان خرامان با نیم‌نگاهی که به سمت کامارو داشت، سمتم آمد و سوار شد. 

گزینه‌ی «سوار شدن مسافر» را زدم و حرکت کردم. زن همان اول، پنجره‌ی عقب را پایین داد. از کنار کاماروی مشکی رد شدم. از سر فضولی نگاهی به آن انداختم. شیشه‌هایش از رنگ خودش سیاه‌تر بود. چیزی پیدا نبود.

خیلی زود به مقصد که یک کارگاه ساختمانی بزرگ بود، رسیدیم. زن خواست که از در نگهبانی رد بشوم و تا جلوی کانکس سفید رنگ بروم. نگهبان پیر که لباس نامرتب و چروکی تنش بود، به محض دیدن زن، زنجیر را انداخت تا وارد شدیم. محوطه شلوغ بود. زن را پیاده کردم. کارگرها همه به احترام زن کمی سرشان را خم می‌کردند و سلام می‌دادند. زن هم قبل از رفتن به داخل کانکس، با روی خوش جواب همه‌شان را می‌داد. 

دور زدم و برگشتم. نگهبان ژولیده‌ در همین چند لحظه‌ی رساندن زن به کانکس، لباس و موهایش را مرتب کرده بود. چروک لباسش را به طریقی برده بود. زنجیر را انداخته بود اما من باید منتظر می‌ماندم تا کاماروی مشکی داخل بیاید بعد خارج شوم. 

Written By
More from علک
هایده در اسنَپ
مسافرم کنار خیابان ایستاده بود. با یک زنبیل بزرگ حصیری. قبل از...
Read More