هایده در اسنَپ

مسافرم کنار خیابان ایستاده بود. با یک زنبیل بزرگ حصیری. قبل از حجاب سفت و سختش، عینک قاب مشکیِ بزرگش توجه‌ام را جلب کرد. آنقدر بزرگ بود که خط صاف لبه‌های روسری سرمه‌ایش را کج کرده بود.

لبه‌های روسری اش زیر غبغبش محکم گره خورده بود. چادرش هم با کِش، آویزان سرش بود. هر دو لبه‌ی پایینی چادر را همراه با زنبیل بزرگ در یک دستش گرفته بود و با آن یکی دستش آزادش، تلفنش را نگه داشته بود. زن مهارتی مثال‌زدنی در جمع و جور نگهداشتن لباس‌ گَل و گشادش داشت و هیچ بخشی از آن نبود که خارج از کنترلش باشد و ساز خودش را بزند.

تَر و فِرز سوار شد و سلامی بلند داد. صدایش پیرتر از چابکی حرکاتش بود. جوابش را خیلی آرام‌تر از خودش دادم و حرکت کردم. خیلی از سوار کردن کسی که در اعتقادات نقطه‌ی مقابلم قرار داشت خوشحال نبودم.  

نزدیک ظهر بود و رادیو روشن… داشتند با دکلمه‌ای مضحک، به قول خودشان، به استقبال اوقات ملکوتی اذان می‌رفتند. صدای زنگ تلفن زن از صندلی عقب آمد. صدای رادیو را کم کردم. چند ثانیه‌ای گذشت اما صدای زنگ تلفن زن قطع نشد. برای یک نگاه برگشتم. زن چشمش را بسته بود و سرش را رها کرده بود روی پشتی صندلی.

آفتاب زمستانی گوشه‌ی چانه‌اش را گرفته بود و اندازه‌ی پرزهای ریز روی آن را بزرگتر کرده بود. چند تار موی خاکستر از کنار دسته‌های بزرگ عینک سُریده بود بیرون و از کنار لاله‌ی گوشش آمده روی روسری سرمه‌ایش.

دوباره نگاه سریعی انداختم. از دیدن موی بیرون افتاده‌اش حس خوبی نداشتم. انگار گناهی مشترک برای هر دوی مان ثبت می‌شد. قطعا می‌توانست از پشت آن عینک بزرگ مشکی، به غیر از چند نگاه ساده و سریع من، چیزهای بیشتری ببیند

صدای رادیو را باز هم کمتر کردم. صدای زنگ تلفن آواز خواندن یک زن بود. دقت زیادی برای کشف هویت زن خواننده لازم نبود. هایده بود که برخلاف مُد این روزها، ترانه می‌خواند.

زن کوچکترین تلاشی برای جواب دادن به تلفنش نداشت. هایده آنقدر گل سنگش را خواند که خودش از دل تنگش مُرد و آهنگ تمام شد. فهمیدم که در واقع زن مشغول حظ بردن از صدای هایده روی تلفنش است. صدای رادیو را کاملا بستم.

زنگ تلفنش دوباره شروع کرد به خواندن هایده. به مقصد کمتر از دو کیلومتر مانده بود. سرعت ماشین را کم کردم تا هایده بیشتر بخواند و او لذت بیشتری ببرد.

 

Written By