من تا حالا در مناطق پایین شهر مغازه نداشتم و کاسبی نکردم. چند ماه قبل با نظر دوستی که پیشنهاد شراکت داد و مغازه ایی گرفتیم. ولی متاسفانه به دلایل پزشکی نتونست ادامه بده، خودم عهده دار امور شدم. اوایل حس غریبی آزارم میداد. یه جورایی خوف داشتم. آشنایان و دوستان هم تو دل ما رو خالی می کردن که مراقب باش، اجناس که بماند یه وقت می بینی خودتو انداختن تو ماشین و بردن
اول بگم که متاسفانه اعتیاد، بیکاری مردها و… در این گونه مناطق بیشتر از جاهای دیگه هست یا نمود بیشتری داره … اما اغلب خانواده ها رو زنان و مادرانی می چرخونن که من با شناخت نسبی در این روزها، به احترام شون کلاه از سر بر می دارم!
زنانی متین، سخت کوش و مستغنی که با وجود گرونی کمرشکن که تاثیر خودشو در چهره و قامت های درهم شکسته شون گذاشته، ولی به شدت از ترحم بیزارن، حتی تخفیف که میخوان بگیرن صورت های تکیده شون سرخ میشه! انگار دلشون نمی خواد کسی از وضعیت زندگی و درونشون آگاه بشه!
چند روز پیش بانویی مسن اومد برای نوه ش پتو بخره، قیمت پرسید، اجناس رو معرفی کردم، دست تو جیبش کرد و پولهاش رو کمی زیر و رو کرد، سریع به بهانه مرتب کردن اجناس ازش فاصله گرفتم، بعد گفت پسرم بی زحمت همین پتو رو برام تو ساکش کن من برم تا ده دقیقه دیگه میام می برم! طوری که بهش برنخوره گفتم مادرجان شما جای مادرم پتو رو ببر ببین می پسنده بعد تشریف بیار حساب می کنیم، با مهربانی گفت: نه ننه، این جوری طبعم قبول نمی کنه!
ژرفای این جمله و استغنای بی حدی که در این کلام بود، تمام وجودم رو لرزوند. رفت و بعد از ده دقیقه اومد و گفت ننه اگر تو هم ضرر نمی کنی اگه راه داره یه کم تخفیف بده.
اغراق نمی کنم باور کنین الان که دارم می نویسم دستم می لرزه، تا حالا در همه این سالها هیچ مشتری فکر ضرر من نبوده، این پیرزن مادرانه به فکر من هم بود.
دوست داشتم خم بشم و بر دستان نحیفش بوسه بزنم… گفت ننه اینا پول پاک کردن زعفرونه چندین شب زعفرون پاک کردم تا این قدر شده، انشاالله برات برکت داشته باشه …
من که همه چیز رو به انکار و سخره می گیرم اون روز برکت رو با تمام وجودم لمس و درک کردم. ببخشید طولانی شد، خواستم حال خوب اون روز رو با شما به اشتراک بذارم. روزگارتون پر برکت…