گاهی خیال میکنم به خاطر ضعیف شدن حافظهم یادم رفته اضطرابم برای چیه. فقط حسش میکنم که هست. برا همین خودم رو مجبورم میکنم که فقط راه برم، در حد از پا افتادن؛ و گاهی حتی بی اختیار بدوم.
امروز زیر بارون تا پل قدم زدم. نمیدونستم چرا دارم میرم اونجا و الآنم یادم نمیاد. موقعی به خودم اومدم که دو تا خانم ازم آدرس پرسیدن. نشون دادم که هم مسیریم و دنبالم اومدن. شونه به شونه راه رفتیم و از شهر و آبوهوا کمی حرف زدیم. هر دو همسن و سال مادرم بودن.
وقتی به آدرس رسیدن، صورتم خندان بود و وقتی خداحافظی کردیم باز هم همون شمر ذیالجوشن همیشگی شدم. حس گم شدن داشتم. راه رو که برمیگشتم یاد چیزی افتادم. پدرم بهم یاد داده بود وقتی میخوام بشینم مشروب بخورم بین هر دو پیک بلند بشم و یه کم راه برم تا بفهمم دقیقاً چقدر مستم.
الان میفهمم تنهایی هم شبیه به همینه. وقتی مدت زیادی تو خلوت خودت گیر کردی و با کسی تعامل نداری یهو نمیفهمی چه تغییراتی کردی. با اینکه مدتهاست مسالهی من تنهایی نیست و آخرین چیزیه که بهش فکر میکنم اما مثل جریان شدید رودخونه میمونه که با روح آدمیزاد برخورد میکنه و برای همیشه بهش فرم میده.
image source
منوچهر زارع