مظلومیت نسلی که فهمیده نشدند

Annex - Karloff, Boris (Bride of Frankenstein, The)_04

نزدیک به 200 سال از چاپ رمان فرانکشتاین و داستان تولد یک غول زشت که اجزا به هم دوخته شده بدنش از جسد مردگان تشکیل شده بود می گذرد. Mary Shelley در داستان فرانکشتاین، جنایت های دوران برده داری، استعمار اروپا، انقلاب صنعتی و حتی انقلاب فرانسه را به گونه ایی سمبلیک ترسیم کرده است. داستانی که همچنان به اشکال متفاوت، به خاطر ادامه بحران های بشری، از محبوبیتش کاسته نشده است.

 داستان های کوتاه وحید شریفیان نیز به طرز غیرقابل باوری، ماجرای شکم های دریده شده را روایت می کند. آدم ها در داستان های او به ته دره پرت می شوند، منفجر می شوند و مورد تجاوز قرار می گیرند.

به نظر می رسد نویسنده قصه از سرکوبِ درخواست های ساده نسلی حرف می زند که بعد از انقلاب به دنیا آمده و به ناگزیر از ریشه کنده شده است یا به نقل از جمله اخر قصه: «تکه‌های حشمت و البته دوستاش این بار واقعاً به هوا پرتاب شده بود، تکه هائی که پیدا کردنشون هنوز یه افسانه س.»

مظلومیت نسلی که فهمیده نشدند

سگ سخنگو، سوسیس، چراغ چشمک زن، راکت تنیس؛ اینا سفارشاتی بودند که حشمت به پدر و مادرش داده بود تا در صورت اجابت شدن به خونه برگرده. بابای حشمت پای تلفن خوابش برده بود و حشمت پشت گوشی سی‌ و پنج دقیقه بود الو الو می کرد.

مامانش گوشی رو برداشت و تا اومد بذاره سر جاش، صدای الو الو متوقفش کرد… گفت: حشمت تویی؟ و حشمت باز خواسته هاش رو مطرح کرد. مامانش گفت: چراغ چشمک زن که قراره سرِ چهارراه کار بذارن، راکت تنیس که از زیرزمین یکی‌ پیدا کردم، سوسیس هم که تو یخچال هست. سگ سخنگو هم همین سگ خودت خوبه؛ فقط باید تربیتش کنی‌… اینا رو که گفت: یهو صدای انفجار اومد و تلفن قطع شد و اشغال زد.

مامانش گوشی رو گذاشت و به باباش گفت: پاشو، پاشو سر جات بخواب. باباهه خوابش سنگین بود و محل نمی‌داد ولی‌ ده دقیقه بعد صدای زنگ در از رو مبل پرتش کرد پایین. بعد آیفونو برداشت و سریع گفت: کیه این وقتِ شب؟ جواب اومد: آمبولانسیه. جسد پسرتون رو آوردیم؛ باباهه فکر کرد داره خواب میبینه ولی‌ پنجره رو که باز کرد نگاه بندازه، سوز سردی نشست رو صورتش و فهمید واقعیه همه چیز.

در رو که باز کرد مامانه هنوز تو سالن پذیرائی داشت از باباهه می‌پرسید: کیه؟ کیه؟ آمبولانسیه گفت: پسرتون تو یه انفجار احتمالی‌ کشته شده. باباهه گفت: خوب کوش الان؟ آمبولانسیه گفت: بگیر دیگه آقاجون، دستم خسته شد… باباهه گفت: چیو بگیرم؟ یارو کیسه رو آورد بالا و گرفت جلو چشم باباهه و گفت: این تیکه هائیه که ما پیدا کردیم..هر چیش کم بود زنگ بزنید به همین شماره که رو کیسه نوشته.

باباهه دوباره فکر کرد خواب میبینه. اومد تو و کیسه رو انداخت رو مبل. مامانه اینبار هی ‌می‌پرسید: کی‌ بود؟ کی‌ بود؟ باباهه جواب داد: چه میدونم، یارو  اینو داد و گفت ؛ تیکه‌های حشمته، مثل اینکه تو انفجار کشته شده. مامانه که جیغ زد دوباره بابای حشمت از خواب پرید.

مامانه سریع کیسه رو از رو مبل قاپید با ترس و لرز خالی‌ کرد رو مبل؛ به همون اندازه شن و ماسه کُپه شد روی مبل. همون موقع باز تلفن زنگ زد: این دفعه مامانه گوشی رو برداشت؛ حشمت از اونور خط گفت: فولکس دایی ارشام رو هم به اون لیست اضافه کنید، وگرنه دفعهٔ بعد واقعاً خودم رو میکشم.

مامانش با یکی‌ از بلندترین نتهای صداش، اسم پسرش را  تکرار کرد. حشمت گفت: یه دیقه گوشی. بعد گفت: بله؟ مامانش گفت: مگه تو فردا کلاس نداری؟ حشمت گفت: ای بابا… و قطع کرد.

خواسته‌های عجیب و غریبِ حشمت چیزی نبود که تازگی داشته باشه و هیچ وقت هم اونقدر‌ها درد سر ساز نشده بود. موضوع وقتی‌ یه کم اعصاب خورد کن شد که این خواسته‌ها در ابعاد مدرسه مطرح شد و معلم‌های بی‌ حوصلهٔ حشمت رو  عصبی کرد. حشمت یه روز با بدن خونی و یک تیر تو پاش وارد خونه شد؛ مامانش گفت: چی‌ شده چرا کبود شدی؟ حشمت بدون اینکه جواب مامانش رو بده افسرده به تختش رفت.

فردا مامانش رفت مدرسه و وقتی‌ وارد دفتر شد دید که ناظم با یه رول سوسیس، در حال تنبیه حشمته. مامانِ حشمت که همچین چیزی به عمرش ندیده بود گفت: مرسی‌ واقعاً؛ بچه هامون رو می فرستیم درس یاد بگیرن اونوقت این رفتار رو باهاشون می‌کنید؟ ناظم تا صدای مامانِ حشمت رو شنید از شلاق زدنش دست کشید. عرقش رو پاک کرد. یقهٔ کتش رو صاف کرد و گفت: ببرش از این شهر بیرون بزمجه ات رو.

مامانش گفت: درست صحبت کن آقای ناظم. شما حق نداری این کارارو بکنی‌؟ مگه چیکار کرده؟ ناظم نشست پشت میز و دستش رو گذاشت رو صورتش. یکی‌ از معلما که تو اتاق بود و داشت روزنامه می‌خوند یا روزنامه رو گرفته بود جلو صورتش که صحنه رو نبینه گفت: مثل اینکه  دو روز پیش تقاضای  بیشرمانه ‌ای از آقای ناظم کرده و امروز باز تکرار کرده…

 مامانه گفت: خوب این از این حرفا زیاد میزنه، دیگه این رفتار واسه چیه؟ معلم گفت: نه، بیشرمانه تر از این حرفا. بعد آروم و بیشتر با حرکت لبش تا با صداش، گفت: سوسیس با مارکِ زن آقای ناظم خواسته اینبار، در حالی‌ که قبلاً سوسیس مارتادلا خواسته بود و چون اینجا غیرانتفاعیه سرایدار براش خریده بود. این رول سوسیس رو هم  تازگیا از تو کیفش پیدا کردیم. مامانه گفت: خب نباید می خرید. تقصیر خودتونه و بعد رفت زیربغل حشمت رو گرفت بلند کرد و برد خونه. حشمت همینجور که داشت از دفتر خارج می شد سرش رو برگردوند و رو به ناظم گفت: انتقامم رو ازت میگیرم.

 حشمت و دوستاش وقتی‌ زن ناظم رو از تو خونه اش دزدیدن هشت سال از ماجرای شلاق خوردنش گذشته و فقط هفده سال شون بود. حشمت هرچند بزرگ شده بود و خواسته های غیر معمولش رو کنار گذاشته بود ولی‌ فکر انتقام باهاش بود و دو تا دوست وفادار که دستیارش بودن.

 وقتی‌ تو اتاقِ باغ از زنِ ناظم با طناب دار و صندلی‌ فیلم گرفتن؛ دو تا دوستا به حشمت گفتن: حالا فیلم رو که می فرستیم چی‌ ازش طلب کنیم؟ حشمت رو یه کاغذ نوشت: سگ سخنگو، فلافل لبنانی، دستکش هاکی و هیلمنِ آقای مدیر. بعدم آدرس خونه شون رو نوشت تا بفرستن اونجا.
دو ساعت بعد از خونه زنگ زدن به موبایل حشمت. باباش گفت: چیزایی که خواسته بودی آوردن دم در. حشمت گفت: بگو خودش تنها بیاره دم باغ. اگه حقه ای تو کارش باشه سه نفری سرِ زنش داد می زنیم و بعد صندلی‌ رو از زیر پاش می کشیم تا خفه شه. اینم آدرس. بعد آدرس رو خوند.

نیم ساعت نگذشت که صدای بوق هیلمن اومد. حشمت از لای در سرک کشید و دید اوضاع امنِ ِ… هرچند مدیر و ناظم با هم اومده بودن. مدیر و ناظم از هیلمن که پیاده شدن سگ سخنگو دست مدیر بود و فلافل و دستکش هاکی دست ناظم.

حشمت سگ رو امتحان کرد. فلافل ها و دستکش و کلید هیلمن رو گرفت و به بچه‌ها گفت: بیاریدش. بعد زنِ ناظم رو مثل اولش تحویل شون داد و ناظم با زنش و مدیر سه تائی پیاده با همدیگه دور شدن.

حشمت سگ سخنگو رو گذاشت رو صندلی عقب و دستکشا رو انداخت کنارش. با رفیقاش سوار ماشین شدن و زدن به جادهٔ شمال. تو راه حشمت داشت واسه رفیقاش تعریف می کرد که چند سال پیش وقتی‌ همچین چیزایی طلب می کردی بهت میخندیدن ولی ‌ ببین گذشتِ زمان چه جوری همه چیزو عوض می کنه. بعد برگشت به سگه نگاه کرد و گفت: درست نمیگم؟ سگه اول جواب نداد بعد با صدای بلند پارس کرد و ماشین منفجر شد. تیکه‌های حشمت و البته دوستاش این بار واقعاً به هوا پرتاب شده بود. تکه هائی که پیدا کردنشون هنوز یه افسانه س.

 

داستان های

More from وحید شریفیان
خطراتِ باکرگی
شباهت مخصوصی بین مخوف بودن این داستان کوتاه وحید شریفیان و داستان...
Read More