در بیست و چهار سالگی و در محیط کاری ام برای اولین بار با پیشنهاد دوستی از سوی پسری سه سال جوانتر از خود، روبرو شدم. تا پیش از آن خیلی سرد و جدی بودم. طبق آموزه هایی که داشتم نزدیک شدن به مردها اشتباهی نابخشودنی در زندگی یک دختر بود. البته به دفعات متعددی از پسرهای زیادی خوشم آمده بود اما به درخواست هیچ مردی پاسخ نداده بودم.
نمی دانم چه شد که یکباره این دیوار بلند باور، تَرَک خورد. پیشنهادش را پذیرفتم.
برای اولین در زندگی ام به تلفن هایی جواب می دادم که حاوی حرفهایی بودکه هرگز نشنیده بودم. «دوسِتت دارم عسل طلای من» و چه شیرینیِ خیلی عجیبی داشت
من دومین دختر زندگی اش بودم و او نخستین پسر زندگی ام. دوست داشت که این را تکرار کنم و خیلی حالش خوب می شد.
هر لرزشِ موبایلم دلم را هم می لرزاند. با او به کافی شاپ رفتم؛ سه بار… توی شرکت همه هوش و حواسش با من بود و مترصد بیان درخواستی از من تا بپرد و نیازم را مرتفع کند. سبزه بود و بانمک. مرا هم همیشه می خنداند
یک روز مرا به خانه اش دعوت کرد. پذیرفتم. هیچ تصوری از سکس و رابطه جنسی نداشتم. نهایت چیزی که می توانست به مغزم برسد بوسه های بی امانِ آزاد و بغل کردن های بی هراس از چشم دیگری بود.
آن غروب، راننده آژانس آدرس را به راحتی پیدا نمی کرد و این باعث شد با عصبانیت و کمی تنگی خلق وارد خانه شان شوم. دستپاچگی از تمام رفتارها و واکنش هایش می بارید.توان واکنش دادن به خشم مراهم نداشت. فقط سعی می کرد با ادب و عذرخواهی مرا زودتر آرام کند.
آن روزها آنقدر به احوال خودم آگاه نبودم که بدانم دختری که برای بار نخست به منزل اولین پسر زندگی اش می رود و قادر است به خاطر مساله ای ناچیز، اینگونه خشمگین شود احتمالا هنوز عاشق نیست.
نوشنیدنی خنکی برایم آورد و شروع به نوازش موهایم کرد. بیشتر و بیشتر و کم کم آغاز به بوسیدن گونه هایم کرد. بینی، پیشانی و بعد به لبهایم نزدیک شد.
روی مبل نشسته بودیم و سعی کرد که مرا بیشتر در آغوش بگیرد، که گرفت و سپس پهن شد روی آن مبل عریض، به این نیت که من هم تمکین کنم اما دختر کله شقی که من بودم خودرا محکم تر از قبل، به صندلی تکیه دادم.
مرا همان طورکه دراز کشیده بود میان پاهایش جای داد طوریکه بدنم فشارهایی مطبوعی رو حس میکرد. هر از گاهی بلند می شد و لبهایم را می بوسید و باز برمی گشت.
امروز البته می فهمم که چقدر کم تجربه بود اما آن بوسه ها برای آن غروب، خیلی رویایی بود.
موزیک گوش دادیم و کم کم با هم از روی مبل به روی فرش نشستیم. مرا به آرامی بر کف اتاق پهن کرد و روی بدنم دراز کشید. لبهایم را بی وقفه می لیسید و می بوسید. کاملا تحریک شده بودم. به آرامی تاپِ سبزرنگِ حلقه ای ام را از تنم در آورد، پستان هایم را از سوتین خارج کرد ولی جرات نداشت سینه بندم را درآورد.
با تمام وجود سینه هایم را می بویید و می مکید. احساس خوبی داشتم اما حس جنسی بسیار نابالغ و شکل نگرفته ای داشتم که نمی توانست به من اجازه بدهد به تمامی لذت ببرم.
درست مثل دیدن یک تابلوی نقاشی شاهکار یا خواندن رمانی زیبا بود که بعد از بار دوم و چندم خواندن و دیدنش را می توان درک کرد.
در همین حین، موبایلم زنگ خورد و آنقدر حس جنسی ام فُرم نایافته و خام بود که به راحتی در همان حال به تماس پاسخ دادم. او هم از جایش برخاست. به آشپزخانه رفت. چای هل دار آورد و من دقایقی بعد آنجا را ترک کردم.