خوب یادمه چون روز تولدم بود. ۹ ساله شده بودم. صبح روز تعطیل بود. هیچکس خونه نبود. توی اتاق ناهارخوری نشسته بودم. دنبال یه کتاب می گشتم که چشمم خورد به این کتاب مصور.
کتاب از وسط باز بود و یه نوع تصویر کارتونی توی هر دو صفحه امتداد داشت. خنده ام گرفت چون همه شون لخت بودند. اون زمان برام جالب اومد. تازه داشتم یاد می گرفتم کار خوب چیه و کار بد چیه. لخت بودن توی جای عمومی بد بود. اما دیدن این همه ادم لخت به نظرم بامزه اومد. به خودم گفتم نیگا کن شومبولاشون معلومه.
بعد ار اون روز دیگه کتاب رو توی خونه مون ندیدم تا وقتی که تو ۲۰ سالگی توی یه دست دوم فروشی دیدمش.
برا خودم یه هیپی کامل بودم. یه کت بلند می پوشیدم و زیرش نه تیشرت داشتم نه پیرهن. همیشه توپ بودم. همه ماری جوانا می کشیدند. من هم… این دفعه همه کتاب رو ورق زدم و هر بار ذوق و شوق دیدن کاریکاتورا منو می برد به آسمونها. خیلی به خودم مغرور بودم که این تصاویر رو می فهمم. عجب هنرمندی بود.
نتونستم اون روز کتاب رو بخرم. طرف میگفت ۱۲ دلار. اندازه پول یه جعبه ۱۲ تایی ابجو آخه؟ نخریدم.
بار آخری که اون کتاب پر از تصاویر کارتونی رو دیدم ۵۵ ساله بودم. توی نمی دونم چندمین سالگرد انتشارش از بس در باره اش تبلیغ شده بود تصمیم گرفتم بخرمش.
یه ظهر روز تعطیل که خونه نشسته بودم پست خصوصی آورد گذاشت جلوی در منزل.
با اشتیاق رفتم اون کتاب مصور رو آوردم تو خونه. با صبر و لذت توامان از توی یه پاکت بازش کردم. نشستم رو مبل و همینطور که قهوه ام رو مزه مزه می کردم شروع کردم به ورق زدن.
به خودم گفتم کتاب خودته. خاطره قدیمی ازش داری. با دقت نیگاش کن. می گفتند برای خودش جزو اولین کارهای سبک پوچی بود. می گفتند خیلی حرف برا گفتن داره. هی ورق میزدم. دوباره برمی گشتم به تصاویر قبلی.
یعنی چی؟ چیش جالبه؟ منظورش از پوچ بودن کجاهاشه؟ به نظرم رسید کار هنری جالبی نیست. خیلی بیخوده. ادا و ادعا داره ولی فقط ظاهره. سطحیه. تعجب کردم. چرا با این کتاب و تصاویرش رابطه برقرار نمی کنم؟
همینطور که هاج و واج نگاشون میکردم یهو یه لبخند نشست رو صورتم. به خودم گفتم چرا تعجب میکنی؟ زندگی هر جاش رو بخوایی بایستی و دقت کنی اینطوریه. همه چی عوض میشه. ارزش همه چی تغییر میکنه.
هیچ چیز همونجور نمی مونه. هیچ چیز اونی نیست که فکر میکردیم که هست. هیچ چیز