شش سال قبل من و همسرم یه روز تصمیم گرفتیم که یه حیوان رو به خونه بیاریم. بعد از کلی حرف و صحبت و سرچ به این نتیجه رسیدیم که بلبل بگیریم.
دو تا جوجه بلبل خریداری کردیم. هر روز از صبح تا شب گرفتارشون بودیم. جوجه ها هر وقت ما رو میدیدن بال بال میزدن و منقارشون رو باز میکردن. یه جوری جای خودشون رو توی دلمون باز کردن که واقعا تبدیل شده بودن به رکن خونه مون.
اسمشون رو گذاشتیم «تی تی» و «لی لی».
یکروز متوجه شدم فلج شدن. بردمشون دامپزشک یک آمپولی بهشون زد که حال لی لی بدتر شد. خلاصه تصمیم گرفتم ببرمشون شیراز دکتر.
عصر راه افتادم به سمت شیراز. شب متوجه شدم لی لی مرده. خیلی ناراحت شدیم. چشمامون پر از اشک شده بود. تی تی رو صبح که بردم دکتر، دیدش گفت زنده موندنش پنجاه پنجاهه. دارو هم بدردش نمیخوره.
من و خانومم افسرده و ناراحت توی خیابون قدم میزدیم. که یکهو سر از حرم شریف آقام احمد بن موسی «شاهچراغ» در آوردیم. به شوخی به خانومم گفتم بریم پیش آقا دخیل ببندیم. میگن حاجت خیلی ها رو داده. آقا غریب نوازه.
خانومم گفت چرت نگو حمید. از تو بعیده. تو و این حرفها؟
رفتیم داخل، در حال گردش توی صحن بودیم که یه آشنا ما رو دید. خوش و بش حال و احوال. گفت اینجا چکار میکنین؟ به یه حالت بی ریایی گفتم اومدم شفای بلبلم رو از آقا بگیرم. حالا از اونور خانومم داشت دندون قروچه میکرد.
یهو دست خانومم رو گرفت و برد داخل. منم که گرما زده داشتم میشدم با تی تی که توی سبد نشسته بود، رفتم نشستم توی سایه.
بعد از ده دقیقه همسرم برگشت. یهو دیدم خانومم، فریاد میزنه، حمید! تی تی، تی تی رو ببین. از سبد درومده داره راه میره. دیدم تی تی دو سه متر از من دور شده و جیک جیک کنان داره میپره اینور اونور.
بگذریم. آقام احمد بن موسی، تی تی خانوم رو شفا داده بود. من و همسرم و تی تی هم خوشحال و خندان فرداش برگشتیم بوشهر.
چند ماه گذشت. تی تی خانوم داشت بزرگ و بزرگتر میشد. تی تی خانوم کم کم داشت میرفت مدرسه، دبیرستان رو که تمام کرد، تصمیم گرفتیم با یه بلبل آقا پسرِ لر بنام «سلطان» آشناش بکنیم. دیپلم کار و دانش رشته حسابداری داشت. کارگر شرکت نفت بود. از صبح تا عصر سر کار بود. خیلی خوشتیپ و با نمک و آداب دان بود. خوش سر و زبون بود. اما خب از دار دنیا فقط یه قفس داشت و یه آبخوری و یه غذا خوری.
تی تی هر روز برنج و غذاهای آنچنانی پیش ما میخورد. اما سلطان بجز دون پرسی و خرما و کرم به هیچ چیزی عادت نداشت. خانومم میگفت حمید این دو تا اختلاف فرهنگی دارن. با هم جور نیستن. بهتر نیست بفرستیم شون مشاوره ازدواج.
من با سلطان موضوع را در میون گذاشتم. اما سلطان یه مرد سنتیِ لر بود. میگفت اگر تی تی خانوم شما مال من باشه، خدا هم نمیتونه مهرم رو از دلش بگیره هالو (لرها به دایی میگن هالو)
از اون سال تا الان این دو در دو قفس زندگی میکنن. زن و شوهر نشدن. اما سلطان و تی تی مثل خواهر برادرن. با هم حرف میزنن. هرکس تی تی رو اذیت میکنه سلطان میره گوشمالیش میده. در عوض تی تی هم کمی خیاطی بلده و برای سلطان لباس لری میدوزه.
توی این اوضاع بد اقتصادی سلطان بیکار شده. صبح ها میره سر فلکه کارگری میکنه. گاهی دستفروشی یا پیک پرنده میشه. هرچند شرایطش سخته اما روی پای خودشه. تی تی دلش انگار پیش یه بلبلِ دکتره. چون خودش فارغ التحصیل پرستاری شده و الان داره طرحش رو توی بیمارستان میگذرونه.
امروز که رفته بودم غذا براشون بگیرم یه قفس بزرگ دیدم. از آقاهه پرسیدم قیمتش چنده؟ گفت هفتصد هزار تومان. گفتم برای پرنده هم خوبه؟ گفت آره. پرنده ات چیه؟
گفتم یه جفت بلبل. گفت آره . ولی برای اونها خیلی بزرگه. گفت چه بلبلای خوش شانسین بخدا. بیا بجاش از من نگهداری بکن.
بهش گفتم باشه. اگر تو آماده ای آزادیت رو با قفس عوض کنی و بعد رضایت بدی که هیچکدوم از رویاهات رو دنبال نکنی و من بهت بگم چی بخور و کجا زندگی بکن و کی حموم کن و کی بری بخوابی، من هم حاضرم تو رو با خودم ببرم بذارمت توی اون قفس که تو اسمش رو گذاشتی زندگی.
یهو یادم افتاد که الان ایران هم تبدیل شده به یک قفس بزرگ که فرقش با قفس بلبلام این هست که نه غذایی و نه مایحتاجی در دسترسه که مردم بخورن. بنده خدا اون پرنده فروش بیراه هم نمیگفت.