یادم هست صدها سال پیش، نوجوان که بودم، از اواسط بهار، با دوستانم به کوچه باغهای اطراف شهر میرفتیم، وارد باغهای مردم میشدیم و میوههای کال درختان بادام و هلو و آلو را میخوردیم و لذت میبردیم. اسم این کار را هم گذاشته بودیم «چاغاله دزدی»
یکی از آن باغهای آباد، درختان بادام پربار و مرغوبی داشت و چاقالههای خوشمزهای تحویل میداد. نام صاحب باغ «مّشت استولا» (مشهدی اسدالله) بود.
مشت استولا آدم خوبی بود. بی آزار و محترم بود . خیلی باغش رو دوست داشت و به آن رسیدگی میکرد. یکی دو باری که فهمید ما به درختهای بادامش دستبرد زدیم، واکنشی نشان نداد. شنیدیم که در جایی گفته بود نوش جونشون. حالا یکی دوبار هم این بچهها مهمون من باشن به جایی بر نمیخوره.ا ما فقط یکی دوبار نبود. ما باغ استولا رو رها نمیکردیم.
اصلا باغ استولا به پاتوق ما تبدیل شده بود. از آنجا خوشمان آمده بود. استولا این را فهمیده بود که ما از رو نمیرویم . یکی دو بار محترمانه از رفتارمان گلایه کرد و از ما خواست که به محصول درختانش دست نزنیم. ما هم قول میدادیم که دیگر تکرار نکنیم. اما در حقیقت گوشمان بدهکار نبود. هر چه علاقه و حساسیت او به درختانش را بیشتر میدیدیم، میزان هیجان و لذتی که ما از چاغاله دزدی میبردیم، بیشتر میشد.
سال بعد، بالاخره استولا چند بنا و کارگر آورد و خشت و گل ساختند و دیوار باغش را ترمیم کردند. حالا دیگر خبری از آن دیوار کوتاه نبود . دیوار بلندتر شده بود اما باغ و درختان بادام هنوز سرجایشان بودند و ما مصمم بودیم راهی برای ادامه دزدیهامان پیدا کنیم.
پس در گوشهای از دیوار باغ، درست در جایی که اصلا دیده نمیشد، یک شکاف کوچک ساختیم و دوباره به باغ رخنه کردیم . میدانستیم که اگر استولا بفهمد که ما زیر قولمان زدهایم و مدام در حال چریدن باغ او هستیم، حتما عصبانی و ناراحت میشود و دردسر های زیادی درست میشود.
همین فکر، باعث میشد تا بیشتر احساس گناه کنیم. پس لذت و هیجان چاغاله دزدی هم بیشتر شد. بعد از اینکه استولا متوجه شد که حضور ما در باغش ادامه دارد، سگی را در باغ رها کرد. ما هم هر بار مقداری باقیمانده غذا را برای سگ میبردیم و شکمش را سیر میکردیم . آن سگ هم به جای آنکه پاچه ما را بگیرد، به نگهبان ما تبدیل شد.
استولا که دیگر مستاصل شده بود، به ما گفت که اگر چاقاله خواستید به خودم بگویید تا درب باغ را برایتان باز کنم. ما هم با وقاحت از اساس دزدی را انکار میکردیم و دروغ میگفتیم. باغ و چاغاله برای ما مهم نبود. لذت ما در «دزدی کردن» بود. هرچه این کار دزدکی سختتر میشد، انگار چاغاله ها هم خوشمزه تر میشدند. انگار لذت آن گناه تمام وجودمان را تسخیر کرده بود و بهره بردن از آن لذت را حق خودمان میدانستیم. دلمان برای استولا میسوخت. او را دوست داشتیم. اما نمیتوانستیم از لذت و هیجان گناه دزدی و دروغ و انکار چشمپوشی کنیم.
ماجرا ادامه داشت. تا انکه ان روز فرا رسید. یک روز از روزهای میانی هفته که با دوستانم برای چاغاله دزدی به باغ استولا رفتیم، با صحنهای عجیب روبرو شدیم. باغ استولا دیگر دیوار نداشت.
او دیوار را خراب کرده بود و به همه گفته بود که دیگر آن باغ را نمیخواهد و هر کس که دلش خواست میتواند از درختان و فضای باغ استفاده کند.درختان سر جایشان و چاقالهها هم در دسترس بودند . اما دیگر هیجانی برای چیدن در ما وجود نداشت . در انجا بود که فهمیدیم عامل لذت ما، وجود استولا و آن دیوار بود. نه درختان چاغالهها.
حالا بدون وجود استولا، دیگر کسی قربانی نبود. پس گناهی هم در کار نبود . پس هیجانی هم وجود نداشت . حالا دیگر دروغ و پنهانکاری و انکار و خیانت بیمعنی شده بودند. حالا درخت، بیواسطه و به آسانی در اختیار ما بودند و این برای ما بسیار دلسرد کننده بود. ما در لحظه، همزمان دچار سرخوردگی و عذاب وجدان شدیم و از آن بدتر این بود که دیگر هیچ چاقالهای برای ما خوشمزه نبود.
استولا دیگر از قربانی بودن خسته شد و خودش را از این ماجرا حذف کرد و درس بسیار مهمی را به ما داد. او به ما یاد داد که ساختمان لذت و هیجانی که بر روی شانههای یک قربانی بنا شود، بسیار ناپایدار است و فقط با اراده قربانی، فرو خواهد ریخت.
او به ما یاد داد که میتوان قربانی دروغ و نیرنگ و خیانت باقی نماند و میشود خود را حذف کرد و از چرخهی لذت آدم گناهکار بیرون کشید و کاری کرد که دیگر هیچ چاقالهای برایش خوشمزه نباشد.
تمام شد