ماجرای خروس و گربه‌ها و عمامه پرانی

کمی قدیم ترها، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یک داستانی درآورده بود از یک گروه خروس‌های ظالم که گربه‌ها را به بند کشیده بودند و آنها را بشدت ترسانده بودند که اگر حرکتی خلاف میل خروس‌ها بکنند تاج شان را توی هیزم زندگی شان فرو می‌کنند و هستی و نیستی‌شان را به آتش می‌کشند.

گربه‌های مظلوم هم باورکرده بودند که تاج خروس‌ها از آتش است و اگر خلافی از آنها سربزند روزگارشان سیاه است. تا اینکه در یک شب زمستان که هوا سرد بود عدل اجاق خانه گربه‌ها هم خاموش می‌شود و کاسهٔ چه‌کنم بدست می‌گیرند که چه‌کنیم!؟

یک بچه گربهٔ معصوم پیشنهاد می‌دهد که برویم و از تاج خروسی کمی آتش بدزدیم! خلاصه موافقت می‌شود و بچه گربه با یک تکه چوب می‌رود در قصر خروس‌ها و چوبش را نزدیک تاج خروس می‌گیرد تا بگیراندش اما چوب نمی‌سوزد.

بچه‌ گربه اینور آنور می‌شود و چوب را و تاج را کلی وارسی می‌کند و کاشف به عمل می‌آورد که تاج داغ نیست. او با عجله به نزد خانواده برمی‌گردد و می‌گوید تاج سرد است و همان می‌شود که گربه‌ها همگی رب و رُب خروس‌ها را جلوی چشم‌شان ردیف می‌کنند!

شاید نیت مترجم برای ترجمه این قصه افریقایی در کانون پرورش فکری که فرح پهلوی بنیانگذارش بود تمثیلی بود برای ضدیت شان به تاج و دوران پهلوی …

اما از وقتی ماجرای عمامه‌پرانی باب شده مرتب توی ذهنم می‌چرخید و هی با‌خودم زمزمه می‌کنم یعنی این پارچه روی سر روحانیون تمام این مدت، قدرتش قلّابی بوده؟

#مهسا_امینی
#عمامه_پرانی

More from بهروز مایل زاده
وداع نیمه تمام با پدری که دیگر نیست
پدرم که مُرد تازه یکسال بود آمده بودیم خارج، هنوز لباسهای مان...
Read More