ده پانزده سال پیش بود، یک روز بارانی. باید میرفتم اهواز. کار اداری داشتم.
خروجی شهر به طرف اهواز باید از یک دره ی سیلابی فصلی گذشت که دو پل جداگانه رفت و برگشت دارد. به دروازه خروجی که رسیدم از تجمع مردم و ماشین ها متوجه شدم راه بسته است. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. کانال پرِ آب بود و سیل مثل یک رودخانه خروشان می غرید و پیش می رفت.
حدود نیم متر از نرده های دو پلِ رفت و برگشت زیر آب بود. خود پل هم کامل از دو طرف زیر آب بود. کسی جرأت نمیکرد به پل نزدیک شود حتی ماشین های سنگین کنارِ جاده…
نزدیکتر رفتم. یکی گفت نه بابا، این سیل حالا حالا هستش و فعلا ماندگاریم. یکدفعه صدای زوزه ماشینی از روبرو توجه همه رو جلب کرد. یک ماشین سنگین ده چرخ بود که از جاده روبرو مستقیم به طرف دو پل می آمد. چند تا راننده با تکان دادن دست هشدار دادند ولی راننده بدون توجه به آنها آمد و یکی دو متری آب ایستاد. از ماشین که پیاده شد شناختمش.
کرم پَکر بود.
راننده قدیمی بود، دقیقا نمی دانم چرا لقب پَکر گرفته بود، می گفتند یه چیزی رو باید ده مرتبه براش توضیح بدی تا حالیش بشه، چاق بود و شکم بزرگی داشت با سر گرد و توپی و طاس.
تا یک متری آب آمد و دست به کمر ایستاد و چند دقیقه ای به آب خیره شد و پلها را برانداز کرد و ابتدا و انتهای سیلاب را هم نگاهی کرد و بر گشت و سوار ماشین شد. همه کنجکاو و نگران بودند.
کرم عقب رفت. همه فکر کردند که پشیمان شده. اما نه. کرم عقب عقب رفت تا رسید به جایی که دو پل رفت و برگشت، به هم می رسیدند. بعد ماشین را به جاده پل برگشت سوق داد تا از آنجا از سیلاب عبور کند و به سمت ما بیاید. چهار چرخش کامل زیر آب بودند ولی از سیل عبور کرد و وارد شهر شد. همه از کار کرم تعجب کرده بودند. چرا از مسیر خودش نیامد؟
کرم پَکره دیگه، الکی که بهش نمی گن پَکر…
کرم ماشین را دور میدان پارک کرد و پیاده شد. مردم دورش جمع شدند که این چه کاری بود آخه؟ صبر میکردی یه کم آب بیاد پایین.
راننده ای که به نظر کٌرد می آمد با لهجه ی فارسی کٌردی پرسید حالا چرا از پل مسیر خودت نیامدی؟ کرم گفت این پلی که من ازش اومدم زمان شاه ساخته شده، ولی اون یکی بعد از انقلاب.