دروغ صد‌تومانی

یه مشتری دارم پیرزنی مریض احوال و رنجور که یک چشمش هم نابیناس و همیشه هم از بی مهری بچه هاش و جفای روزگار گله و شکوه میکنه!

هر وقت مغازه میومد منو پسرم خطاب میکنه و مدام قربون و صدقه ام میره! چند روز پیش اومد خرید کنه چند قلم جنس برداشت تا اومد حساب کنه دیدم آشفته شد و دست وپاش شروع به لرزیدن کرد گفتم چی شد ننه؟ حالت خوبه؟

زبونشو دور لبهای خشکش کشید و گفت نه ننه! پولم رو انگار گم کردم هر چی میگردم نیس که نیس! حالا چکار کنم؟ گفتم عیبی نداره حالا جنسهاتو بردار ببر تو راه نگاه کن ببین کجا انداختی کجا از دستت افتاده؟ پیدا کردی که فبها نکردی هم فدای سرت…

یهو خیلی ناراحت و مغموم گفت نه ننه من صدقه قبول نمیکنم! مگه من صدقه خورم! نه ابدا نمیخوام… و خیلی سریع با چشمان خیس و دستهای خالی مغازه رو ترک کرد و بیرون رفت! هر چقدر صداش کردم التماس کردم که جنسهاشو ببره برنگشت که برنگشت!

گذشت تا امروز که دیدم دوباره در آستانه در ظاهر شد و همچنان اون غم و ناراحتی قبلی ،گوشه چهره اش موج میزد! سلام و عرض ادب کردم و گفتم خوبی ننه؟! گفت بد نیستم الحمدالا! اما پولهامو پیدا نکردما! نمیدونم چی شد اصن آه…

من که آماده همچه حرفی بودم سریع گفتم خوب خدا خیرت بده من پیدا کردم دیگه، هر چقدر صدات کردم نیومدی ببری!

راست میگی ننه؟کجا افتاده بود؟ خدا رو شکر….

گفتم دم در لای چوب ذغالها گیر کرده بود. گمونم اونجا از دستت افتاده بود و متوجه نشدی….

توی پلاستیک بود؟ آره ننه…. -دوتا پنجاهی بودها؟ آره خودشه !!

با خوشحالی گفت ای قربونت بشم پسرم. نمیدونی چقدر اونروز پکر و ناراحت شدم. خیلی خودم رو نفرین کردم. چقدر حلالزاده حلال خوری ننه هر کی بود اصن صداشم در نمیاورد. خدا عوضش رو بهت بده. خدا بهت سلامتی بده. خیلی خوشحالم کردی ننه جان…عین صد تومن رو هم خرید کرد و با لبی خندون و دلی شاد بیرون رفت.

More from امیر کبیر
مینیمال نویسی‌های امیر کبیر – زندگی
هر روز پنج لیتر خون و مقداری گوشت و استخوان را با...
Read More