از متروی میدان ولیعصر خارج میشوم. سرم در گوشی هست. از مقابلِ خانمی که دست بچه ای را گرفته گذر میکنم. صدای خانم در گوشم میپیچد: آقا ببخشید، از گوشه پائین چشمم میتوانم کلاه قرمز پسربچه را که تا گردنش کشیده شده، ببینم. سرم را نمیتوانم بلند کنم.
ادامه جمله اش را از پشت سرم میشنوم. با لحنی عصبانی توام با التماس: آقااااا که یعنی با تو بودم گوسفند. کمی جلوتر میآیم، زنی مسن چادری با التماس میگوید ترا خدا کمکم کنید، ترا خدا.
رفت و آمدم به تهران، تجربه چنین صحنه های رقت آور را زیاد کرده. مخصوصا در مترو، شکل آشکار گدایی جریان دارد. حتی فروشنده ها هم حس التماس شان را نمیتوانند پنهان کنند.
پیرمردی کلوچه فروش در حالیکه پایش را میکشد، با صدای غمگین میگوید: دو تا کلوچه پنج تومن! پیرزنی قد خمیده، زن جوانی که ناله میکرد مریض دارد. نابینایی که نی مینواخت. دو جوانی که دایره میزدند و قشنگ همنوایی میکردند و در آخر اجرایشان گفتند: آقایان اگر دلتان شاد شده کمکی بکنید!
من تمام این صداها را با گوشی ام ضبط میکنم. دلیل اش را نمیدانم. احساس میکنم برای انتقال انچه در سطح جامعه میگذرد گویاترین توصیف مستقیم ابعاد فاجعه هست. قصدم سیاه نمایی نیست. قصدم اینه که بگم خانه واقعا سیاه است!