سلام. من ۵۹ ساله ام و صاحب یک شرکت کمابیش بزرگ حسابداری. همه عمرم را دویدم تا به این حد از موفقیت برسم. ولی از وقتی که نشونه های پیری اومد سراغم متوجه شدم که که از اوائل خیلی جوانی، خودواقعی ام رو از دست دادم.
تا حالا پیش دو روانشناس رفتم ولی جز تجویز داروی ضدافسردگی چیزی نصیبم نشد. من افسرده نیستم. هنوز هر روز ۸ صبح پرانرژی و با هدف توی دفترم هستم تا دیروقت.
هیچکس نمی دونه ولی احساس افسوس از تلف شدن زندگی ام مرا حتی به فکر خودکشی هم می اندازه.
زود ازدواج کرده بودم و سه فرزند بزرگسال دارم که دنبال زندگی خودشان هستند. ده سال است که طلاق گرفته ام و بارها با زنانی آشنا شدم که موفق بودن و وضع مالی ام توجه شان را جلب کرده است. زنانی که از قضا مثل خودم در زمینه شغلی شان موفق بوده اند.
من عملا به آنها پناه می بردم چون به نظر می رسید رابطه قابل اعتمادتری با شخصیت و هویت خودشان دارند ولی بعد از مدتی می فهمیدم که این نوع زنان فقط می خواستند مرا تصحیح کنند آن هم نه به خاطر آشتی خودم با هویت و انسان درون خودم بلکه برای چیزهایی که آنها فکر می کنند درست است.
به هر صورت با اینکه می دانم رابطه با یک زن که قادر به درک من باشد و خودش هم تعادل سالمی داشته باشد می تواند حالم رو خوب کند ولی موقعیتم انگار اجازه و فرصت یافتن شان را نمی دهد. طبیعی است که چنان زنانی جذب ما ما مردان پا به سن نمی شوند و فقط آن نوع از زنان که شرح دادم مدام به سمت ما می آیند.
من بیشتر از همه سرزنشم را به سمت خودم می گیرم که از همان نوجوانی به دنبال هدفی رفتم که مال خودم نبود. ولی این رو هم نمی تونم نادیده بگیرم که واقعا راهنما و تربیتی وجود نداشت که بتونه جلوی توقعی که جامعه از مردان داره را بگیره. برای من داره دیگه دیر شده..
Image source
https://www.pexels.com/@chuck