من یک مرد ۳۹ ساله ساکن شهر ادمونتون در کانادا هستم و یک شرکت کوچک استاندارد مواد غذایی دارم که این روزها بدون هیچ کم و کاستی توسط دو کارمند من می چرخد.
با یک نفر چند سالی است دوست هستم و قرار بود که کم کم با هم ازدواج کنیم.
اما به خاطر اینکه ۸ ماه پیش مبتلا به یک سرطان خطرناک شدم همه زندگی ام به حالت معلق درآمده است. سرطان غدد لنفاوی که گرفتم در مرحله ایی هست که می تواند کشنده باشد.
دو برادر دارم که با خانواده شان با هم در استان آلبرتای کانادا زندگی می کنیم. در طی همه این ماه ها این دو برادر و نامزدم، پشتیبان عاطفی من برای مبارزه با سرطان بودند.
سرطان مثل همیشه ترسناک و همچنان خطرناک است. شوک عظیمی که این اتفاق وحشتناک به هر آدمی می دهد واقعا قابل وصف نیست.
من آدم خوش شانسی در همه زندگی ام بوده ام. سلامت جسمی و روحی خوبی هم داشتم. خانواده مهربان به همراه کودکی پر از شادی هم نصیبم شده است.
برای چندین ماه این سوال در برابر مغزم رژه می رفت که چرا من؟ چرا این خطای سلولی در بدن من ایجاد شده است. من نه سیگار می کشم نه ترامایی در زندگی داشته ام. تحقیر و بی حرمتی و حتی خشونت را نسبت به خودم ندیده ام. چرا من؟
ولی وقتی فهمیدم سرطان گرفتم همه بدنم خشمگین بود. زندگی به نظرم برای اولین بار ناعادلانه شد.
پشتیبانی عزیزانم در طی مراحل سخت درمان و بویژه وجود شریف گروه متخصصین بیمارستان خیلی سریع علائم و شانس پیروزی ام بر سرطان را افزایش داد. البته هنوز کاملا معلوم نیست.
دیروز در تنهایی ام در حین پرتو درمانی که باید انجام می دادم ناگهان حس کردم دیگر عصبانی نیستم. دیگر دنیا را نامرد و ناعادلانه نیافتم.
یکدفعه به این حقیقت دست یافتم که اصلا چرا من سرطان نگیرم؟ من که همه زمینه های اصلی برای جنگیدن با سرطان را دارم. شرکتم بابت غیبت من ضرری ندیده است. برادرانم و خانواده ام یک ذره وقت و محبت شان رادریغ نکرده اند. بهترین دانش پزشکی به طور مجانی و احترام انسانی تمام، با من در جنگ با سرطان همراه است.
به خودم گفتم اگر هیچکدام از اینها را نداشتم باید به زمین و زمان فحش میدادم و از ترس می لرزیدم.
من امید، شانس و موقعیت رویارویی با این اتفاق وحشتناک را دارم و شک ندارم اگر جان سالم به در ببرم شخصیت و سلامت قوی تری خواهم داشت. من شکرگذار کائنات هستم که سرطان گرفتم.