شاه موقع خروجش از کشور در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ درگیر یک بهت بزرگ بود. او نمی توانست درک کند چرا مردمی که این همه عاشقانه برای شان کار کرده است این چنین خشمگینانه فریاد مرگش را سر داده اند.
محمد رضا پهلوی از ۲۲ سالگی پادشاه ایران شد و از همان وقت این توقع و مسئولیت بر دوشش قرار گرفت که نقش پدر را برای سرزمین کهنسال ما ایفا کند.
او فردی ایده الیست و آرمانگرا بود و از پدرش به خوبی یاد گرفته بود که برای توسعه ملی قبل از هر چیز به احداث زیرسازهای کشور نظیر جاده ها، اموزش و پرورش و بهداشت عمومی بها دهد.
در دوران زمامداری او، مدیریت های سیاسی و اجتماعی متنوعی در جهان وجود نداشت. در اکثریت کشورهای جهان هنوز دمکراسی و گردش آزاد اطلاعات، به حق اصلی شهروندان تبدیل نشده بود. مهمترین ترس سیاستمداران آن دوران « گسترش دمکراسی» بود
شاه با دخالت جدی و پیگیر در صنعت و بازار و اقتصادی کشور، متوجه نشد که تغییرات عظیم چه واکنش گسترده ایی می توانند ایجاد کنند.
او یک پدر خوشبین و بلندپرواز بود که به پشتوانه درآمدهای نفتی، تبدیل به پدری دست و دلباز و ولخرج شد که می خواست با پول، مدنیت و شهرنشینی را برای مردمش بخرد.
عجله اش، کار دستش داد چون نتوانست عواقب این تغییرات سریع نظیر هجوم بیش از حد روستایان به شهرها و حاشیه ها را به درستی پیشبینی کند.
شاه تا بتواند متوجه ناهنجاری های ناخواسته ناشی از توسعه سریع کشور بشود با یک نیروی قدرتمند بازدارنده تحول اجتماعی ایران یعنی روحانیت مواجه شد که با تغییرات سریع ایران راحت نبودند.
روحانیت قبل از انقلاب بزرگترین و گسترده ترین موسسه عملا حزبی در کشور بود با هزاران کادر و میلیونها مومن… برای همین با شروع اولین اعتراضات سراسری، پدر خوشبین کشور، واقعبینانه فهمید که قافله را در مدت کوتاهی به روحانیت و سنت باخت.
تصور غم و ناراحتی این پدر برای طرد شدنش توسط فرزندان میهن، عجیب و دردناک است. اما محمدرضا پهلوی قربانی بلندپروازی ملی شد که خودش در دل و جان مردم ایران کاشت.