جیگرخورهای شب

آخر شب میومدم خونه، شام نخورده و گرسنه بودم، یک جایی کنار یک پیاده رو که مغازه های بسته مکانیکی و آهنگری و ابزارفروشی داشت چشمم خورد به یک وانت جیگرکی…

باربندش از دوطرف باز بود و شده بود یک جور بار جیگر و دل و قلوه، از باطری برق گرفته بود برای لامپ و همونجا در اون پیاده رو پرت و متروک، چندتا صندلی پلاستیکی چیده بود مشتری ها بشینن.

ذغالها رو تازه گذاشته بود سلام علیکی و کنارش ایستادم تا دستی گرم کنم که از سوراخ دیواربغل، کارتون خوابی شبیه گالوم همونطور قوزی و خمیده اما با پالتویی مندرس اومد بیرون نگاهی به ما کرد.

دستیار جیگرکی پرید بهش « برو پشت، گفتم تا ۲ و ۳ نیا … مشتری هست»‌ و اون دستپاچه بی هیچ صدایی برگشت. جیگرکی اصلی رو به من کرد و حالت اسف انگیزی به چهره اش داد «خدا براشون نسازه جوونها رو به چه روزی انداختن. اینها یکی دوتا نیستن طول روز اینجا رژه میرن»

دستیارش از اون طرف یک سری سگ که داشتن به بساط نزدیک میشدن رو میتاروند «چخه گمشید اونور» یک پراید سفید وایساد و یک زن و شوهر و دختربچه شون پیاده شدن.

مرد لاغر، نحیف و عینکی که جرئت به خرج داده بود و زن و دخترش رو آورده بود اونجا برای شام، جایی که بیشتر پاتوق کره خوری عرق خورا و حشیشی ها برای آخر شبه و خیلی محیط مردانه ای است اونم در حاشیه شهر… برای محافظت از زن و بچه اش ضعیف به نظرم رسید.

از اون طرف یک پرشیای کف خواب رسید پنج تا جوون تیپیکال شر، تتو، شوخی های خرکی، فحشهای رکیک به همدیگه، ریش کله قندی، شلوار شیش جیب، کتونی زرنگی! تا رسیدن هم یکی شون یک کتی اومد جلو و زوری به صداش داد که « داآس سی داری؟ جیعر پیس هم داری؟» (داداش چی داری؟جیگر پیچ هم داری)…

مادر، دخترش رو که هفت ساله به نظر می رسید محکم بغل کرده بود و منتظر شوهرش بود که کنار منقل ایستاده بود تا سفارشات برشته بشن بیاد و بخورن.

دخترک به مامانش گفت برم سگها رو با سنگ بزنم! منم جیگرا رو گرفتم رفتم یک گوشه رو صندلی، سگی از فاصله، موس موس میکرد. یک تیکه براش جیگر انداختم ترسش، از گرسنگی اش بیشتر بود برای نزدیک شدن به آدمها…

چشمهای سگهای ولگرد ایرانی رو که آدم میبینه گریه اش میگیره، همونطور بدبخت و معصوم. بعد به خودم گفتم پسر چرا هیچ نقاشی به سرش نزده این منظره رو بکشه، نقاشی عکسی نه، همه ما حتی اون دختربچه رو زشت و زمخت و مفلوک بکشه مثل آدمهای «سیب زمینی خورها»ی ونگوک، همینطور تاریک و تیره، فقط این سگ زرد رو مثل دختربچه «نگهبان شب» رامبراند درخشان و روحانی بکشه و اسم تابلوش هم بذاره «جیگرخورهای شب» باور کن چندسال بعد بهش رجوع میشه و میگن این تابلو بازتاب روح شروع زمستان ۹۹ است و فلان است و بعدها هم در ساتبیز میلیون بیلیون چکش خواهد خورد.

More from امید حنیف
دنیا باید این شکلی باشه، این خوبه
فکر می‌کنم تابستان ۷۷ بود، من نوجوان بودم و با دختری دوست...
Read More