بچه بودم تابستونها میرفتم پیش داییم کار میکردم. شبها منو میرسوند دم خونه، بعضی شبها هم مامان اینا خونه مامان بزرگ بودن و میرفتیم اونجا، بعضی از این بعضی شبها، موقع برگشتن، داییم که یک پیکان دولوکس داشت از منیریه میومد و از اونجا کباب میگرفتیم.
باهم پیاده میشدیم میرفتیم و وایمیسادم به تماشای ضیافت کباب، سیخها از یخچال ویترینی خارج میشد همونطور رو دست، اول با بیلچه اش ذغالها رو جابجا میکرد بعد سیخها میرفت روش. همچین یک نمه رنگ عوض میکردن با دو تا سنگک چلیپا شده روغنش رو میگرفت و دوباره سیخها میرفتن رو منقل تا برشته بشن.
عمیق ترین نفسهام از بینی رو اونجا میکشیدم تا این بوی کباب بشینه به جونم. وقتی پخته میشد لای نون سیخکش میکرد و بعد پیاز و ریحان و پیچیده شدن لای روزنامه. دایی پولش رو میداد من برمیداشتم و بعد میرفتیم بستنی فروشی چندتا مغازه اونورتر یک کیلو سنتی پرپسته و پرخامه میگرفتیم و راهی میشدیم.
خونه مامان بزرگ حیاط داشت و اونقد این زن تمیز بود که توی این حیاط روغن بریز عسل جمع کن. آب پاشی شده، فرش انداخته شده زیر مهتابی، مامان بزرگ بغل سماورش، جمعمون جمع و منم با بسته کباب با احساس غرور و مردانگی و نان آوری وارد میشدم کباب بود شوخی نبود.
بلافاصله سفره پهن میشد، شوخی و خنده و باز هم کباب بود. سفره جمع میشد، من و دایی می نشستیم پای فوتبال جام ملتهای اروپا، اون سالی که دانمارک اول شد و شگفتی ساز شد. تخمه و کری خوندن و حالا بستنی توی پیاله های گلسرخی وارد می شد.
آقا خانم، باور کنید من بهشت رو تجربه کردم الان بعضی شبها خودم تنها به قاعده دو سیخ کوبیده میزنم برای شام، آره خوش میگذره اما میدونی واقعا اپسیلونی به اون اصالت، امنیت و صفا نزدیک نمیشه چون فقط کباب نبود شادی و آرامش آدمها و کودکی بود. جالب اینجاست که من همون موقع میدونستم دلم برای اون وضعیت تنگ میشه از لحظه لحظه اش لذت میبردم.
برای همیشه عمرم، شبهای تابستان، تداعی اون وضعیت است. مثل یک تابلوی شخصی، اون خونه، اون حیاط، اون آدمها رو درون قلبم قاب گرفتم و روح و روانم در این روزگار ازش روزی میخوره و اینطوری است که هیچوقت کم نمیارم.