این غربت غربت که می‌گن؟ …

Agim Sulaj

 این دومین قصه ای است که از م.ر. پرویزی منتشر می کنیم. تسلط اصلی او در نشان داد شرایطی است که به مرور، روح و و روان آدمها را مچاله می کند. در این داستان، احساساتِ دو مرد مهاجر ایرانی و ترکیه ای به خاطر تنهایی و پذیرفته نشدن شان در جامعه میزبان، با تلخی تمام به تصویر کشیده می شود. دهها تشبیه، استعاره و کنایه، دانه های های نفرت و توهمی هستند که نویسنده به مرور در وجود دو مرد مهاجر داستان می کارد.

این غربت غربت که می‌گن؟ …

من توی ساندویچی پاکستانی کنار پیاتسا وردی بودم که آتای را دیدم. یعنی او مرا دید. داشتم طبق معمول با ایتالیایی دست‌ وپا شکسته مورتادلا با نان سفید و گوجه و کاهو و مایونزم را سفارش می‌دادم که در را باز کرد و با آن صدایش که بی‌شباهت به توپ بستکبال کم‌باد نیست گفت «بعد از اینجا کجا می‌ری؟»

تا آن ‌لحظه همه‌ی فکرم این بود که چطور ایتالیایی – یا اصلا اروپایی – نبودنم به شکل برگ‌های کاهوی پلاسیده یا پرک‌های گوجه‌فرنگی‌ کم‌شده دارد لای ساندویچم ابراز وجود می‌کند. رفته بودم توی نخ لایه‌ی نازک سُس مایونزی که بس‌که روی نان بی‌زور و بی‌ریخت بود مرا یاد جلد پاسپورتم می‌انداخت. داشتم فکر می‌کردم چطور می‌شود به‌طرز مودبانه‌ و بامزه‌ای به ایتالیایی گفت «دیوث اگه آلمانی و ایتالیایی هم بودم همینطوری ساندویچ برام می‌پیچیدی؟» که دیدن ریخت قناس آتای منصرفم کرد. برگشتم به پاکستانیه، اما رو به آتای، به انگلیسی گفتم «همه‌ی کتابخونه‌ها بسته‌ست. جشنه انگار. تعطیل عمومی. بعد اینجا برمی‌گردم خونه.»

و آنوقت بدون اینکه منتظر جواب‌اش باشم چرخیدم سمت طرف اصلی صحبتم که حالا با همین چند کلمه انگلیسی جوری مثل آش نذری مایونز می‌ریخت لای ساندویچم و هیئتی کاهو و گوجه اضافه می‌کرد که انگار همین الان توسط ملکه، شهروند افتخاری بریتانیا شده باشم.

فکر کردم آتای فقط به همین دردها می‌خورد. که به جماعتی بفهمانی مهاجر گشنه‌ی دست به دهان نیستی. که انگلیسی حرف می‌زنی! و آنوقت ساندویچم را مثل یک تظاهرات ضدنژادپرستانه از دست یارو کشیدم و گاز زدم.

بیرون که آمدیم دیدم خواهی‌نخواهی همین چند پر گوجه و کاهوی اضافه به قیمت تحویل گرفتن آتای تمام شده که حالا باید حداقل یک‌ساعتی قیافه‌اش را تحمل می‌کردم – کاری که نه هر لشکر فاتحی از پس‌اش برمی‌آمد.

آتای برای خواندن یک فوق‌لیسانس دو ساله از ترکیه آمده، اما پنج‌سال است که اینجاست. اوایل ترگل ورگل‌تر بود، تپل بود و گونه‌های گل‌انداخته داشت و به خودش امیدواری می‌داد که تک و تنها افتادنش فقط به‌خاطر دشمنی ذاتی اروپایی‌ها با مسلمان‌هاست نه کمی هم اخلاق گه خودش که مثل خلیفه‌های عثمانی با مردم تا می‌کند. اما توی این سال اخیر حسابی از اسب افتاده. تکیده و درمانده شده. مثل دیوانه‌ها تند و تند توی خیابان‌ها راه می‌رود و برای خودش فکر می‌کند. وقتی توی سالن مطالعه‌ی دانشگاه کتاب‌هاش را می‌گذارد روی میز، چنان به‌شان زل می‌زند که ایتالیایی‌ها جفت می‌کنند و از دو متری‌ش هم رد نمی‌شوند. کتاب‌های اقتصاد خرد و کلان و قوانین بازار سرمایه را جوری نگاه می‌کند که انگار عکس‌های مستندی هستند از صحنه‌ی تجاوز به یکی از اقوامش.

سپتامبر که تازه برگشته بودم پنجاه بار بیشتر بهم زنگ زد. طبیعتا جواب نمی‌دادم. آخر یک‌بار، مثل همین امروز، توی خیابون گیرم انداخت.

– مرد یه‌چیزهایی هست که باید برات تعریف کنم!

– نمی‌شه بذاری برای یه‌وقت دیگه؟

– نه، نه. خیلی مهمه. باورت نمی‌شه چه اتفاق‌هایی افتاده. باید برات بگم.

– باشه باشه. پس حداقل شب بیا خونه‌م و اونجا تعریف کن.

– حتما، حتما.

با دم‌‌اش گردو می‌شکست که بهش وقت داده‌ام. امیدوار بودم تا شب عذر و بهانه‌ای برای پیچاندنش پیدا کنم. یا اینکه اصلا در را باز نکنم. اما درست یادم نیست آخر به چه لطایف‌الحیلی آن شب سرم خراب شد.

– مَرد توی این یک ماهی که نبودی اتفاق‌های خیلی عجیب و غریبی برام افتاده. باور نمی‌کنی.

– نه بابا؟ چه اتفاق‌هایی؟

واقعا زور می‌زدم مهربان و علاقه‌مند جلوه کنم. توی رودربایستی. چیزی که مثل سیگار و مشروب مدت‌هاست بی‌فایده سعی می‌کنم ترکش کنم.

آنوقت شروع کرد در قالب پرده‌خوانی ذکر مصائب عاشورا اما با خط داستانی یک فیلم جاسوسی درجه سه، یک ساعت و نیم از ماجراهاش با پلیس مخفی ایتالیا گفتن. اینکه چطور تمام دوربین مخفی‌های شهر زیر نظرش دارند. تلفنش تحت کنترل است. نگهبان خوابگاه گزارش روزانه‌ی رفت و آمدهاش را برای پلیس می‌فرستد. و غیره و غیره.

– همه‌چیز از وقتی شروع شد که یه سری پروفسور آمریکایی برای یه کنفرانس اومده بودن بولونیا و توی خوابگاه ما به‌شون اتاق داده بودن. همه‌چی از اونموقع شروع شد. مطمئنم که پلیس ایتالیا با CIA همکاری می‌کنه.

چی‌کار می‌کردم؟ آنقدر رقت‌انگیز بود که حتی نمی‌توانستم بخندم. منی که عاشق خندیدن به همه‌چیزم. گفتم: دوست دخترت خوبه؟شاکی شد. تقریبا داشت داد و بی‌داد می‌کرد.

– من دارم با تو حرف جدی می‌زنم. این‌ها بدون مجوز قضایی منو تحت تعقیب قرار داده‌ند. می‌تونم ازشون شکایت کنم مَرد! حرف دختر می‌زنی؟!

دیدم باید استراتژی را تغییر داد. یک‌ساعت و نیم در قالب کلمات ظاهرا جدی برایش روضه خواندم. آخر (به خیال خودم) کمی از خر شیطان پیاده‌ا‌ش کردم. گفتم «حالا بیا یکم درس بخونیم. پاس کن این واحد‌های لعنتی‌تو شرو بکن دیگه. از دست دوربین‌ها هم راحت می‌شی.»

لپ‌تاپش را که در آورد دیدم جلوی وب‌کم‌اش را با چسب و دستمال کاغذی پوشانده.

– این دیگه چیه آدمِ حسابی؟

– از این دوربین منو تحت نظر داشتن مَرد.

فهمیدم دیگر کار تمام است. فیوز پریده.

گفتم “حتما، حتما! به‌نظرم بهتره اصلا این لپ‌تاپ رو عوض کنی.”

کاری که کرد. پنج روز بعد.

بهرحال حالا این آتای خِرَم را توی ساندویچی پاکستانیه گرفته بود و به‌خاطر دو پر گوجه باز اسیرش شده بودم.

از در که آمدیم بیرون گفتم نظرم تغییر کرده. نمی‌روم خانه و می‌خواهم بنشینم توی همین پیاتسا وردی مورتادلا و نوشابه‌ام را بخورم. می‌دانستم اگر بروم سمت خانه حتما می‌خواهد تنهایی و بی‌کسی‌ا‌ش را بهانه کند و بیاید اتاقم. چیزی که البته درست هم بود. و درواقع همین تنهایی و رانده شدن از جامعه‌ی اینجا به این روز انداخته بودش. اما من هم هیچ‌جوره دلم نمی‌خواست با دیوانگی‌ش زیر یک سقف گیر کنم.

نشستیم روی یکی از سکوهای فلزی پیاتسا وردی. کنترولر درست پشت سرمان. کنترولر اسمی‌ست که بچه‌ها این‌جا به یک زنک بی‌خانمان نسبتا عقب افتاده داده اند. برای اینکه شب و روز توی همین میدان می‌چرخد و همه‌چیز را کنترل می‌کند. طبق معمول داشت آبجوی ناشتاش را بالا می‌رفت و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گفت. به عنوان نطق صبحگاهی‌.

یکی از موادفروش‌های عرب آمد و با فحش و داد و بیداد کنترولر را فراری داد و خودش نشست جاش. این یکی هم داشت سیگاری ناشتاش را می‌پیچید.

آتای نمی‌توانست بنشیند. مثل مرغ پرکنده دور میدان خالی می‌چرخید و از فشار فکرهاش هرچند دقیقه «فوف! فوف!» باد از دهانش می‌داد بیرون.

نیم‌ساعتی ساندویچ خوردنم را طول دادم بلکه شرش را کم کند. اما فایده‌ای نداشت. آخرین گاز را که زدم برق امید توی چشم‌هایش دوید که بلند می‌شویم و می‌تواند باز توی راه کمی خونم را بمکد.

اما من هم فوت و فن کار را بلد شده بودم. با خونسردی تمام تنباکو و کاغذم را در آوردم و شروع کردم به سیگار پیچیدن. کلافه شد. اما جرات اعتراض نداشت. می‌ترسید همین آخرین احمقی که هنوز باهاش حرف می‌زند را هم از دست بدهد. یک فوف! دیگر کرد و آمد نشست کنارم. معلوم بود اگر مغزش هم نه، بالاخره پاهایش زیر بار فکر سربازی توی ترکیه و واحدهای پاس نکردهِ دانشگاه و دوربین مخفی‌های پلیس وا داده‌اند.

همین‌که نشست عربه که سیگاری‌اش را تازه تمام کرده بود زیرلبی به ایتالیایی چیزی گفت توی مایه‌های: «باز این دیوونه‌ی اسکول!» و بلند شد و رفت. حتی عربه هم حوصله‌ِ نکبتی که توی قیافه‌ی این آدم موج می‌زد را نداشت. فاز خوشی‌اش را می‌پراند.

دست آخر بلند شدیم و گفتم «من باید یه کتابخونه پیدا کنم. حوصله‌ی خونه بودن رو ندارم.»

– منم می‌آم، منم‌ می‌آم.

گشتیم و فقط کتابخانه‌ی بیمارستان باز بود که بچه‌های نیمه‌چپ و نیمه‌آنارشیست می چرخانندش. اما طبیعتا در چنین روز تعطیلی جای سوزن انداختن هم توش نبود، چه برسد برای من و آتای با یک کامیون جنونی که با خودش حمل می‌کرد.

کمی دلم براش سوخت. دیدم اگر خوب دقت کنی موقعیت خودم هم زیاد توفیری با او نمی کند. مورد آتای فقط نمونه‌ی حادتر و اغراق‌شده تری‌ست از وضعیت خیلی از ماها. همه‌ی دوست‌هام را که اینجا می‌بینیم، همه‌ی خارجی‌هایی که هستیم، اگر غیر اروپایی و آمریکایی باشیم، به نوعی، در حد خودمان این تک افتادگی و طردشدگی را تجربه کرده‌ایم. شاید مثل آتای رسما برق‌مان نرفته باشد، اما لحظه‌هایی بوده که دچار خاموشی‌های مقطعی شده‌ باشیم. یاد حرف خیلی از بچه‌ها افتادم که بهم گفته بودند «تو همکلاسیشی، باهاشی، کمکش کن» حقیقتا گاهی هم خواسته بودم کمکش کنم. اما بیشتر اوقات یکی می‌خواست که خودم را کمک کند. بهرحال دست آخر دلم سوخت و جای دنجی که معمولا برای نوشتن خودم نگه می‌دارم را بهش لو دادم:

– می‌خوام بریم حیاط موزه‌ی کاردوچی؟ هم آفتاب می‌زنه گرمه می شه بیرون نشست. هم ساکت و خلوته خوبه برای درس خوندن.

کلی خوشحال شد. رفتیم و نشستیم روی یکی از نیمکت‌های حیاط موزه. گفتم: بشین اینجا درس بخون. مگه نمی‌خوای پاس کنی تموم شه راحت شی؟ بشین بخون دیگه.

– آره آره. چقدر خوبه اینجا.

البته انصافا با وجود آفتاب پیزری توی آن سرما و سوزی که می‌زد هیچ‌ رقم نمی‌شد درس خواند. اما خودم را مصر نشان دادم که از رو ببرمش.

ده دقیقه که نشست دیدم واقعا نمی‌تواند. اصلا دنیایش دنیای دیگری شده بود. فشار تنهایی و غریبگی کارش را از کار گذرانده بود. مثل یک شعبده باز ناشی که توپی را بالا و پایین بیندازد با جزوه‌ها ور می‌رفت. بیشتر انگار برایش یک‌جور اسباب بازی بودند تا چیزی که معنای خاصی تویشان باشد.

جزوه‌ها را انداخت و رفت آن‌طرف‌تر کنار چندتا پسربچه‌ی ایتالیایی که داشتند چیزی شبیه گل‌کوچیک خودمان بازی می‌کردند ایستاد. با آن نگاه سادیستی‌اش و همان چشم‌هایی که انگار صحنه‌ی تجاوز به یکی از بستگانش را می‌دیدند زل زد به بازی بچه‌ها. می‌خواست به‌شان نزدیک شود اما بچه‌ها ازش می‌ترسیدند. دیگر موقع پاس دادن پایشان می‌لرزید. شوت‌هایشان همه می‌رفت توی باقالی. خنده و شوخی دسته‌جمعی‌شان تبدیل شده بود به هیس هیس بی‌صدای یک مشت خرگوش وحشت‌زده.

مرتب آتای را نگاه می‌کردند و پیش خودشان می‌گفتند وقت‌اش شده زنگ بزنند به پلیس و آخرین جایی که زنده دیده شده‌اند را گزارش بدهند یا نه.

صداش زدم: آتای! بیا ول‌شون کن، می‌ترسن. بچه‌اند.

اما گوش‌اش بدهکار نبود. ضربه‌ی آخر را وقتی به‌شان زد که توپ‌شان آمد و عدل افتاد توی باغچه‌ی نزدیک ما. آتای با لبخند سادیستی رفت دنبال توپ، دو تا روپایی باهاش زد و شوت‌اش کرد طرف بچه‌ها. با ایتالیایی لهجه‌ی ترکیه‌ای گفت: «بازی کنیم؟» برای آن‌ها کارش درست عین این بود که با هواپیمای القاعده صاف رفته باشد توی برج‌های دوقلو.

بچه‌ها بلافاصله لبخند سردی زدند و بساط بازی‌شان را جمع کردند. می‌خواستند بروند جایی که مجبور نباشند با نکبت آتای، شوت یک ضرب بزنند.

وقتی رفتند آمد طرف من و گفت: «زندگی واقعی رو این‌ها دارن مَرد! آزادی یعنی زندگی این‌ها.»

با وجودی که حرفش را قبول داشتم و شاید وقتش بود مایی که هردومان غریبه‌ایم اینجا کمی به‌هم دل‌داری بدهیم، آنقدر حرکت آن بچه‌ها دل‌خورم کرده بود که دق‌دلی‌اش را سر آتای خالی کردم.

پوزخند زدم و گفتم «حالا فیلسوف شده‌یی واسه‌ی من؟»

گفت «لعنت به تو مرد! عوضی‌تر از تو آدم نیست.»

و یکدفعه کیف‌اش را برداشت و بدون خداحافظی رفت.

* * *

حالا چندماهی شده که دیگر نمی‌بینمش، اما هنوز گاهی فکر می‌کنم چه‌ ساده با یک جمله هم او را دیوانه‌تر کردم هم خودم را تنهاتر.

م.ر. پرویزی

در مسابقه داستان نویسی جشنواره تیرگان شرکت کنید

More from م.ر. پرویزی
بیست و چهار ساعت از سربازیم گذشته
جماعت سربازهای تازه از راه رسیده که به قول قدیمی‌ترها دهنشون هنوز...
Read More