در کافه لختی ها چه گذشت

وسط هفته، دوستی تلفن زد و گفت: «میزبان یکی هستم که تازه از ایران آمده و خیلی مدیونم به او…  از  من خواسته که او را به کافه لختی‌ها ببرم. بیا ما را ببر تا مدیون بودنم به تو برسد …»

دو ساعتی مانده به نیم شب، به کافه مورد نظر رسیدیم. سه شنبه‌ سوت و کوری بود. حوالی ۱۵ دخترِ تقریبا لخت، دور و بر پیشخوان روی حوله‌های سفیدی که همه جا با خودشان می‌بردند لم داده بودند.

آقای مسافر تا فهمید که دختران کافه‌ لختی‌ها او را به آرزویش! نمی‌رسانند و فقط در ازای ۲۰ دلار در اتاق خصوصی برایش لخت خواهند رقصید با تعجب ولی طلبکارانه گفت: «آخه این دیگه چیه؟ من گفته بودم که چی می‌خوام … اینا که با هاشون کاری نمی‌شه کرد. بابا صد رحمت به ایران … اگه اومده بودین ایران براتون دختر تهیه می‌کردم که یه هفته باهاش هر طور که می‌خواهید حال کنید»

در حالی که به چهره سرخ شده دوست عزیزم می نگریستم که از سر لطفِ نوع ایرانی اش، خودش و مرا به این کار واداشت، به فکرِم خطور کرد  کاش می شد فیلمی در باره بخشی از مردانِ از هفت دولت آزادِ ایران ساخته شود که در این بلبشوی جامعه ایران، مشغول لجن مال کردن حیثیت مرد ایرانی و سواستفاده از زنانی هستند که قربانی شرایط هستند.

مسافر ایرانی بلافاصله فتوحاتش در سوئد و آلمان و هلند را به رخ ما کشید و به ما گوشزد کرد که «خدا وکیلی اما جنس‌های خوبی اینجا هستند حیف که نمی‌شود دلی از عزا در آورد». بعد به ما سرکوفت زد که «آخه این هم شده کشور؟». ماهم البته با سرافکندگی برایش توضیح دادیم که در کانادا هم به اندازه کافی از آن رقم دختران که می خواهد یافت می‌شود. بعد از او خواستیم امشب را کوتاه بیاید و یکی از دختران سالن را برای رقص لختِ یک نفره به اتاق خصوصی ببرد.

آقای مسافر پس از بازگشتش از اتاق خصوصی با دلخوری گفت که میل ندارد بیشتر از این وقتش آنجا تلف شود و ما عازم خانه های مان شدیم. در راه برگشت و در سکوت چندین بار نگاهم با نگاه دوستم تلاقی کرد و آشکارا می دیدم که حسابی مغموم است.

در بازگشت به خانه، همسرم کنجکاوانه پرسید پس چرا اینقدر زود؟ گفتم آقای مسافر، هوس ولایت کردند چون به نظر می آید تورونتو به اندازه کافی خارجی نبود. تمام و کمال ماجرا را تعریف کردم. داشتم می رفتم مسواک بزنم که شنیدم همسرم پرسید این آقا اصلا به ذهنش خطور می‌کند که همسرش نیز در غیاب او همین کار را بکند؟ منگ و خسته طوری سر تکان دادم که برای خودم هم مشخص نبود چه جوابی در آستین دارم.

More from ونداد زمانی
آرزوهای خطرناک برای اصلاح نژاد بشر
در طول قرن های متمادی، آرزوی تصحیح نژاد انسان و رسیدن به یک...
Read More