چند سال پیش که تهران در اوج سرما با کمبود گاز مواجه بود، گاز شهری بسیاری از مناطق مرتفع آن قطع شد. در همسایگی ما زن و شوهری زندگی میکردند که دختری هم سن دختر من سارا داشتند. آنان برای گرم گرم کردن خانه از چراغ نفتی استفاده میکردند و روی آن هم، همیشه کتری بزرگی برای گرم کردن آب میگذاشتند.
حدود ساعت نه شب یک دفعه صدای جیغ و داد همسایه بلند شد. سراسیمه در آپارتمان ما را زدند. زن و شوهر داد میزدند که شیوا سوخت. در آن وضعیت امکان رانندگی برای آنها وجود نداشت. بلافاصله ماشین را آماده کردم. یکی از پزشکان درمانگاهی که نزدیک ماست از دوستانم بود که حین رانندگی به ایشان تلفن کردم و متوجه شدم آن شب کشیک او نیست. با این وجود خواهش کردم خود را به درمانگاه برساند. خوشبختانه قبول کرد و همزمان با ما رسید، و تمام درمانگاه را برای مداوا بسیج کرد.
آب کتری روی صورت و پای شیوا ریخته بود. بلافاصله کادر درمانگاه او را به اتاقی بردند و مشغول مداوای او شدند. در همین حین مادر شیوا نیز از درد فریاد کشید. ما تازه متوجه شدیم که پای او نیز سوخته و حتی بعدا متوجه شدیم که عمق سوختگی او بسیار بیشتر از دخترش بوده است.
من عمیقا تحت تاثیر حس مادرانه او قرار گرفتم. در تمام طول راه نه من و نه همسرش متوجه سوختگی او نبودیم. آه و نالههای او تماما متوجه دخترش بود. نزدیک یک ساعت پانسمان و مداوا طول کشید. مادر و دختر در اتاق جداگانهای بودند.
بلافاصله که موفق به ملاقات مادر شدیم با التماس از من احوال شیوا را پرسید. من دقیقا آنچه دوستم گفته بود را به او گفتم که خوشبختانه سوختگی عمیق نیست. بلافاصله گفت یعنی جاش نمیمونه؟ روی صورت و پا جای سوختگی نمیمونه؟ آخه اون دختره آقای بابائی! شما خودت دو تا دختر داری، میدونی دختر یعنی چی؟
سوختگی مادر شیوا عمیق بود به بیمارستان اعزام و دو روز هم بستری شد. اما خوشبختانه سوختگی شیوا بسیار سطحی بود. بزرگترین دغدغه مادر شیوا در تمام این مدت که ما پیش او بودیم، نه پای شدیدا سوخته خود بود و نه عذاب آن لحظات شیوا. او نگران آینده دخترش شده بود که مبادا اثری از سوختگی روی صورت او باقی بماند. آخه شیوا دختر بود.