مرحوم پدرم، مردی کاملا معمولی بود

Ata_Ana

پدرم مثل اغلب مردان نسل گذشته سختی‌های زیادی کشید. با این اوصاف، تصمیم گرفتم قدری از پدرم حاج میرزآقا بابائی‌ بالانجی  بنویسم. در خصوص نام ایشان از سایر نقاط آذربایجان اطلاعی ندارم، اما در ارومیه «میرزآقا» نامی نسبتاً آشناست. و البته خیلی متداول نیست و بعید است از نسل جدید کسی چنین نامی را انتخاب کند. احتمالاً پدر من از آخرین کسانی بود که این نام را داشت.

اما برخورد با این نام از طرف دوستان و اقوام غیرتُرک ما اغلب توام با خطای شیرینی بود. بدون استثناء غیرتُرک‌ها تصور می‌کردند این نام چیزی معادل «حسن آقا» است. کسی هم حسن را آقای حسن آقا صدا نمی‌زند. به همین دلیل پدرم توسط افراد غیرترک نظیر عروس جوان فامیل و اهل کاشمر خراسان با اسم کوچکش «میرزآقا» شناخته شده بودند. واکنش پدرم همیشه این بود که  که: « ناراحت نباشید. مادرم مرا ذاتاً « آقا» بدنیا آورده و نیازی به پسوند و پیشوند ندارم»

سه سال آخر عمر ایشان خیلی به سختی گذشت. سرطان و آلزایمر امانش را بریده بود. به هیچ کاری قادر نبود و همه کارهای ایشان را مادرم و خواهرم و دو برادرم انجام می‌دادند. بعید است این شیوه مراقبت بسیار دشوار، در زندگی‌های جدید که هر کسی به فکر خویش است، قابل دوام باشد.

وقتی اندکی حواس پدر سر جای خود بود، به ایشان می‌گفتم به این شرایط و این همه مراقبت غبطه می‌خورم. در این کشور خدمات اجتماعی مدرن و قابل اعتمادی برای ایام سالمندی وجود ندارد. و زندگی مبتنی بر سنت‌های دیرینه خانوادگی هم علی‌الاصول در حال تغییر است. بزرگترها، نام‌ها و سنت‌ها را با خود می‌برند، بی‌آنکه جایگزین معتبری برای آنها داشته باشیم.

پدر من خیلی آدم کم‌حرفی بود. ولی لحن تُرکی بسیار شیرینی داشت و نکته‌سنج بود. امیدوارم حمل بر خودپدرستائی نشود، ولی وقتی به سخنانش گوش می‌دادم، بعضاً با خود می گفتم شاید فولکلور غنی ما هم اینگونه شکل گرفته است. چند ده سال پیش یکی از اهالی بالانج که وضع مالی بهتری نسبت به سایرین داشت، از دارائی‌های خود داد سخن سر داده بود. در آن شرایط ثروت او نسبت به سایرین مثلاً داشتن فرش در خانه بود. اکثر خانه‌ها گلیم درست و حسابی هم نداشتند. اما او چنان سخن می‌گفته که انگار مالک کل املاک منطقه‌ است. در حیص و بیص گرد و خاکی که از دارائی‌ خود راه انداخته بود، پدرم سوال می‌کند : «فیلانکس! تهراندا حیط میط فیکرنده ده وارسیز؟( فلانکس! در تهران به فکر خونه مونه هستید؟). در آن تاریخ رفت و آمد به بعضی مناطق شهر ارومیه برای روستائیان اسباب تفاخر بود. به طریق اولی اشخاص بسیار معدودی تهران را دیده بودند. همین جواب میان اهل محل به ضرب‌المثلی کارآمد تبدیل شد. تقریباً در هر مناسبتی چنین حرفهائی برای گفتن داشت. به کسی هم بر نمی‌خورد.

بعضی وقتها هوس می‌کرد چند کلمه‌ای فارسی اختلاط کند. معمولاً مطالبی از پیش آماده داشت که از ادامه گفتگو در نماند. یک بار از سرباز وظیفه‌ای سوال کرد: «سرکار! چند ماه خدمتی؟» نگو اواخر خدمت سرکار بوده و به طعنه به پدرم جواب داد «حاج آقا! بهم میاد آش خور باشم؟» پدرم مات و مبهوت او را نگاه کرد و ساکت ماند.   دوستش از او پرسید چرا ساکتی؟ گفت : «بئلرم نمنه ددی، زهرمارن دالئسن یئتره بئلمرم (فهمیدم چی گفت، دنباله کوفتی را نمی‌تونم برسونم).

از آن به بعد هر وقت هوس فارسی می‌کرد، آن صحنه به ایشان یادآوری می‌شد. البته هرگز حاضر نشد قبول کند که خوشامدگوئی به میهمانان با عبارت «همه جا خوش آمدی» چندان ساختار یافته نیست.

یک ویژگی تقریباً استثنائی نسبت به محیطی که در آن بزرگ شده بود، داشت. به عنوان یک مرد روستائی و تربیت شده در فرهنگ سنتی، هرگز و در هیچ شرایطی، چهار فرزند خود را تنبیه بدنی نکرد. بیاد ندارم که حتی صدای خود را نیز بلند کرده باشد. البته ما از این نظر کمبودی نداشتیم. مادرمان دوقبضه زحمت می‌کشید و آن کمبود را به نحو احسن جبران می‌کرد. در بین دوستان و آشنایان و اقوام، او تنها پدری بود که چنین خصلتی داشت.

کسانی که حدس می‌زنند در آینده دچار آلزایمر خواهند شد، بهتر است بعضی نگفته‌ها را به موقع فاش سازند. تجربه پدرم این را به ما آموخت. آلزایمر امانش را بریده بود. اوایل نسبتاً خوب بود و رفت و برگشت داشت. مدتی نغمه عاشقانه عاشیقی سر می‌داد. مادرم از او می‌پرسد برای کی می‌خوانی؟ او نیز جواب می‌دهد : «سوداب اوچون اخوردوم. آخ یوخسولوق! اوزون قره اولسون، چوخ ائیسترددیق بیربری( برای سودابه می‌خوانم. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. امان از نداری!).

معلوم شد در ایام جوانی دلداده دختری به نام سودابه بوده و دغدغه همیشگی معیشت، مانع ازدواج آنها شده است. اگر آلزایمر نبود راز قدیمی همچنان پنهان می‌ماند و دست‌مایه شوخی‌های بعدی نمی‌شد. خاصه که مادرم از طریق تنها عمه در قید حیات چند و چون قضیه را کاملاً فهمیده بود. و هر وقت فشار مراقبت زیاد می‌شد، سودابه را یادآوری می‌کرد.

بی سر و صدا و آرام حرف زدن را هم خیلی دوست داشت. اما از این نظر بخت چندان با او یار نبود. اطرافیان با گفتگوی آرام و بی سر و صدا، ابداً میانه‌ای نداشتند.  حتی سلام و علیک اطرافیان تا دو کوچه بالاتر شنیده می شد. خوشبختانه همسر من مهرنوش مثل پدرم آرام بود و از این نظر خیلی هم‌صحبت خوبی بودند. یک بار وقتی همه دور هم جمع بودند، با این عمد که دیگران متوجه شوند استکان چائی را برداشت و گفت «بو چای چوخ ائشملدی، مهرنوش جان بِسَس بِصدا منه گترب(این چائی، خوردن دارد، مهرنوش جان بی سر و صدا، برای من آورده).

دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲ ه‍.ش.

نهالستان

 

More from محمد بابایی
از مبصر تا سر گروهبان
کسانی که سربازی رفته اند و مخصوصا  افرادی که دوران آموزشی خود...
Read More