پسرخاله فراری

شب بود. غوغای باران آنقدر زیاد شد که دیگر صدای عقربه ساعت به گوش نمی رسید . مادرم ساعت هفت از سر کار به خانه بر گشت. بعضی از روزها به خاطر اینکه اضافه کار کند دو شیفت سر کار می ایستاد و با کوله باری از خستگی به خانه می آمد. بعد از شام در حال تماشای تلویزیون بودیم.‌ با صدای پی در پی زنگ در، من بلند شدم و در راهروی باریک خانه به سمت در حیاط رفتم. پرسیدم کیه؟ بفرمایید؟

صدای میلاد پسر خاله ام را شنیدم که با صدایی مشکوک گفت باز کن منم. در را باز کردم.‌ زیر باران خیس شده بود. با هم به سمت خانه رفتیم. مادرم هم با دیدن او تعجب کرد. با حالتی شرمنده گفت: « سلام خاله»

مادر جوابی آرام و متعجب به او داد. نزدیک بخاری رفت. از او پرسیدم چی شده ؟ با چهره رنگ پریده اش گفت فکر کردم امشب بیام اینجا، حوصله ام سر رفته بود. معلوم بود دروغ می گوید. مادر از او پرسید چی شده میلاد؟ اگر اتفاق بدی افتاده کامل بگو و خجالت نکش. با صدای پر از ترس، مِن مِن کنان گفت راستش من با یک دختر دوست هستم. یک ساعت پیش داشتیم با هم حرف میزدیم که پدرش گوشی او را از دستش گرفت و بقیه ی ماجرا. او هم سریع با خط خواهرش به من خبر داد که بابام میخواد بیاد دم در خونتون.‌

این حرف ها رو که میزد داشت می لرزید. مادرم با لحنی طلبکارانه پرسید این چه کاریه شما می کنید؟ دوس داری خواهر خودت با کسی دوست باشه ؟ اگه یه پسر با خواهر خودت حرف بزنه ناراحت نمیشی. میلاد لبانش را به هم نزدیک کرد و گفت ای بابا، خاله شما هم شدی معلم های دین و زندگی مدرسه که فقط همین جمله رو بلدن. من چه کاری به خواهرم دارم. من از این دختر خوشم میومد و باهاش ارتباط داشتم. خواهرم هم مثل این دختر حق داره با هر پسری دوس داره حرف بزنه مگه من جلوشو گرفتم.

در همین حین گوشی مادرم زنگ خورد. از طرز حرف زدنش فهمیدم که خاله ام است و سراغ میلاد را می گرفت. ‌گوشی رو که گذاشت گفت: « پدر و برادرهای اون دختر اومدند در خونه ی شما و کلی بحث و دعوا و آبروریزی»

میلاد وحشتزده و ساکت گوش می داد. رو به او گفتم که می تواند امشب را در اتاق من سر کند. درون اتاق به او گفتم: «ببین وقتی وارد یه ماجرا شدی قوی باش و نترس. اگه ارزشش رو داره نباید بترسی»

حرف های من انگار فایده نداشت. می خواست ترسش را پنهان کند ولی حریف دلهره اش نمیشد. مادرم در‌ اتاق را باز کرد و رو به میلاد گفت « بگیرید بخوابید فردا میریم صحبت می کنیم»

میلاد با تعجب پرسید! با کی صحبت میکنیم؟ مادرم با جدیت گفت :‌« خب با پدر همون دختره حرف میزنیم میگیم میخواهیم یه نشون بزاریم رو دخترتون تا بعد» میلاد که انگار ترسش بیشتر شده بود از روی تعجب گفت:« خاله جان من قصد ازدواج ندارم من هنوز هیچی ندارم و سنم همه خیلی پایینه. مگه وقتی از کسی خوشت میاد باید ازدواج کنی باهاش. ما فقط همدم هم هستیم‌»

من هم این وسط خطاب به مادرم گفتم: « اینجوری که نمیشه» مادرم جوابی به سوال من نداد ولی معلوم بود از اینکه ازش حمایت نکردم ناراحت شد. چراغ ها رو خاموش کردیم که بخوابیم. هر کدوم از ما در دنیای خودش و فکرهای خودش بود. خیلی دلم میخواست بفهمم میلاد به چی فکر میکند؟ من از همیشه بیشتر آرامش داشتم. انگار وقتی مشکلات دیگران را می بینی و میفهمی که تو اون مشکل رو نداری حالت بهتر میشه.

وقتی از خواب بلند شدم مادرم رو در آشپزخانه دیدم که در حال شستن ظرف های دیشب بود. نگاهی به میلاد کردم ولی او را در جایش ندیدم با کنجکاوی تمام پرسیدم میلاد که نیست؟

به اتاقم برگشتم و طبق عادت نگاهی به گوشیم کردم. دو پیام ناخوانده داشتم. هر دوی پیام ها ازطرف میلاد بود که نوشته بود: « یه مدت میرم کاشان پیش دوستم. داداش دوستم اونجا مسئول یه پروژه ی بزرگه. مَشغول کار میشم تا وقتی آب ها از آسیاب افتاد بر میگردم»

به مادرم ‌چیزی ‌نگفتم فقط در جوابش نوشتم تو که رفتی، ولی اون دختر میمونه با خونوادش و گوشه کنایه هاشون!

ده دقیقه بعد دوباره یک پیام از طرف میلاد رو گوشیم اومد:« دیشب دیگه خیلی میترسیدم به خاله بگم اون طرف مجرد نیست برای همین مجبور بودم برم. لطفا بین خودمون بمونه، خداحافظ»
More from محمد نوروزی (م.ن)
چاقو، پنجه بوکس، تنباکوی قلیان، انگشتر، دستبند
حرررررکت … هر روز اس ام اس تلفن همکارم خبر می دهد...
Read More