سلام امیدوارم این پیام به دست سنگ صبور برسه. مردی ۲۸ ساله هستم. بعد از داشتن نزدیک به ده سال رابطه دوستی و دو سال هم خونه بودن، با دختری ازدواج کردم.
از صمیم قلبم دوستش دارم و همیشه سعی کردم حامی و پشتیبانش باشم. برعکس خانواده اش که در همه مسائل بسیار سخت گیر و متعصب بودند، سعی کردم تو هر زمینه ای آزادی داشته باشه.
دوستای خوبی در محل کارش پیدا کرده. اوایل حتی خجالت می کشید بدون من با همکارانش بیرون بره اما با اصرار من کم کم متوجه شد که این کار هیچ مشکلی نداره. همیشه در مورد دوستاش و همکارانش و اتفاقای محل کار و… ساعت ها حرف می زد، اما اخیراً در مورد صمیمی ترین همکارش که یک مرد هست هیچ حرفی نمی زنه. گاهی اوقات دیر از سر کارش برمی گرده و گاهی اوقات تماس هام رو جواب نمی ده. همیشه تو فکره و حس می کنم تمرکز نداره، فراموش کار شده.
با همکارش زیاد ماموریت می رن، اخیراً تعداد و طول ماموریت ها زیاد شدند.
من مشکلاتی دارم از جمله اعتماد به نفس و میل جنسی پایین، اما سعی کردم هر روز بهتر بشم، رژیم غذایی مناسب برای میل جنسی رو استفاده می کنم ولی می دیدم که از این ماجرا راضی نیست و مستقیم و غیر مستقیم نارضایتی خودش رو اعلام می کنه. اخیراً اما هیچ اعتراضی نمی کنه، و حتی میلش به برقراری رابطه جنسی کم تر از قبل شده.
هنوز هیچ عکس العملی به این موضوع نشون ندادم، نگرانم که اینا فقط فکر من باشه، می ترسم باهاش در میون بذارم، اگه شک من بی جا باشه، ازم می رنجه و می دونم از همکارش فاصله می گیره و قید ماموریت هاشو می زنه. و اگه واقعاً در حال خیانت باشه، با گفتن من، فقط انکار می کنه و از این به بعد بیشتر پنهان می کنه. نه می تونم به این موضوع فکر نکنم و نه می تونم اثباتش کنم. خیلی درمانده شدم. خواهش می کنم یه راهکار به من بدید.
سلام جهانگیر عزیز
BBC.com