خلوت ناگهانی با همسر سابق

دو سال از جدایی ما می گذشت. شوهر سابقم اصرار داشت که در آلمان بماند با وجود آنکه پدرش مدام به وی می گفت برگرد و داروخانه را بگرداند وگرنه از دست می رود. واقعاً هم همینطور بود ولی برای طاها مهم نبود. من همان موقع ها برگشتم چون طاقت اذیت کردن همدیگر را نداشتم.

هر دوی ما حال مان خوب نبود. بعد از دو سال مهاجرت هنوز بیکار بودیم و غریبه. هیچکدام مان عادت به فقر نداشتیم. هیچکدام ما ناگزیر نبودیم که در صفر مطلق زندگی کنیم. اما او ماند. برای همین جدا شدیم. من برگشتم تهران و دوباره معلم ریاضی شدم…

جدایی ما سریع و لجبازانه بود ولی عشق و ازدواج ما هم همانطوری بود. هر دوی ما از مدتی قبل شکی نداشتیم که این اتفاق یعنی جدایی مان به هر حال، می بایست صورت بگیرد. اما نمی توانم کتمان کنم که سه سال زندگی مشترک ما فقط در تلخی و دربدری و عصبانیت و اذیت کردن همدیگر نگذشت.

رابطه جنسی ما به طرز غیرقابل باوری از همان یکسال اول ازدواج در ایران و دو سالی که در کلن بودیم همیشه داغ بود. اصلاً انگار خدا قالب مشابهی از دو بدن زن و مرد ساخته بود که حسابی برای همدیگر تنظیم شده بود. همقد و هم هیکل و هم اشتها و هم سلیقه بودیم.

عین دو خرگوش از همان روزهای اول آشنایی هر آسانسور و ماشین و سالن سینما می یافتیم از سر و کول هم بالا می رفتیم. می خندیدیم و لذت می بردیم و از هم سیر نمی شدیم.

اما دو سال مهاجرت به آلمان آنقدر بد و تحقیر کننده و زننده بود که هر دوی مان عطای سکس خوب مان را به لقای وضعیت وحشتناک مان بخشیدیم و برای اینکه همدیگر را به جنون نرسانیم از هم فرار کردیم.

وقتی که با خبر شدم طاها برای دیدن خانواده برای دو هفته به ایران آمده است هم دلم می خواست او را ببینم و هم به نوعی نمی خواستم به زندگی و همه خاطرات وحشتناکی که با هم داشتیم برگردم. تماسی در طی ۱۲ روز اول بازگشتش، نگرفتم. پیش خودم فکر کردم سعی می کنم فرصت دیداری با او در روزهای آخر اقامتش پیدا کنم تا فرصت بازسازی هیچ حس و عاطفه ای بین ما فراهم نشود.

تردید ندارم که او هم از وضعیتی که در کلن داشت راحت و آسوده بود. گویا در رشته خودش، کار نیمه وقت گرفته و تماس نگرفتن ما به هیچکدام ما، عذاب وجدان نمی داد. هر دوی ما اگر جامعه و زندگی معمولی در کشورمان جریان داشت تن به چنین تصمیمی نمی دادیم ولی هر دوی ما در ازدواج هول هولکی مان مقصر بودیم چون یکی از راه های ممکن برای ادامه خرگوش بازی مان بود 🙂

با خبر شدم که پرواز بازگشتش به آلمان روز شنبه خواهد بود. برایش پیام گذاشتم که روز قبل از پرواز اگر مایل است با هم برویم بیرون شام بخوریم. خیلی راحت قبول کرد. مثل کف دست همدیگر را می شناختیم.

با ماشینم حوالی ۸ شب آنجا بودم. ذره ای تغییر نکرده بود … یک ۳۵ ساله کامل بود. صاحب رستوران، مهدی خان، خودش نبود تا ما را با خنده و قربون صدقه شمالی اش تحویل بگیرد ولی یکی از آشپزهایش آنجا را خریده بود.

من و طاها برای غذا آنجا نبودیم. با سرعت تمام، نصفی از غذای مان را خوردیم و بقیه را برداشتیم و بدون اینکه مجموعه کلماتی که بین ما رد و بدل شود به ۱۰ برسد سوار ماشینم شدیم و به سمت آپارتمانم رفتیم.

از همان لحظه ورود به ماشین دست هر دوی مان بین ران های مان بود. من هنوز چند چراغ قرمز را رد نکرده بودم که همه بدنم لرزید. زدم کنار تا او رانندگی کند. درست مثل قدیم ها…

راه که افتاد سرم را به سمت شلوارش خم کردم و شاید دو چهار راه را رد نکرده بودیم که با صدای بلند، داد زد ترانه، ترانه من، ببلع منو… این روتین خرگوش بازی ما بود. توی راه یکبار همدیگر را آرام می کردیم تا برسیم به  یک سر پناه… آن موقع ها معمولاً خودمان را با شامی که در بین راه می خریدم به خانه دوستان مان مینا و بهرام دعوت می کردیم. خانه آنها خالی نبود ولی خانه خالی ما می شد.

مینا و بهرام هم بدشان نمی آمد هفته ای یکی دوبار ما را ببینند. از شر شام پختن خلاص بودند و… تازه این همه ماجرا نبود چون موقع برگشتن از آپارتمان شان، درون پارکینگ شان چنان به هم می پیچیدیم که همه ماشین را بخار می گرفت.

هر دوی مان این بار می دانستیم که ۱۵ دقیقه دیگر در آپارتمانم  بدن لخت همدیگر را ذره ذره می بوسیم و می لیسیم و می مکیم و بارها می آییم ولی قرار نیست دوباره همدیگر را ببینیم.

طاها اقرار کرد که یکی دو نفر در زندگی اش هستند ولی نه رابطه پر شر و شور خرگوشی با آنها دارد نه دیگر اصلاً دلش می خواهد که مجردی اش را از دست بدهد. گفتم که عین هم هستیم.

الان ۴ ماه است که طاها به کلن برگشته و هیچ تماسی با هم نداریم. ولی هنوز برق چشمانش از یادم نمی رود وقتی جلوی در آپارتمان، در را  بست و پیراهنم را از تنم در آورد و مرا به دیوار راهرو خانه ام چسباند.

 

image source
https://www.pexels.com/@stokpic

More from محمود الوند
با پر قو رفتم سراغش
آدمها بی دلیل نیست که یکی برای شان خوشایند می شوند. همه...
Read More