زیر پل میرداماد برای پاسخ دادن به طلبکار سمج، مثل پرندهای که داخل خانه گیر کرده، این ور و آن ور در حرکت بودم و از پشت تلفن به او چیزهایی می گفتم. بالاخره با داد و بیداد و فحاشی مکالمه به پایان رسید. گوشه جدول نشستم و سیگاری آتش زدم. بیاطلاع از زمان و مکان به دود سیگارم خیره شده بودم و انگار پک به پک خودم را به آسمان میفرستادم.
نمیدانم چند دقیقه گذشت ولی با بوی تند ادکلن گوچی به خودم آمدم. دختری بیست و چند ساله با چشمان و لبانی درشت درست بغل دستم نشسته بود و خیره به من میخندید. نگاهم که روی صورتش چرخید بدون مقدمه از جایی که زندگی میکنم سوال کرد. در پاسخ به او گفتم: ببین خانوم من هیچی ندارم که بخوای وقتت رو برای من بذاری، حوصله ام ندارم. برو رد کارت،
در پاسخ خندهای کرد و گفت: اولاً بیادب نباش، دوماً قیافت داد میزنه وضعت خیطه، همه حرفهات رو هم شنیدم. گفتم خب؟ جواب داد خب نداره. سیگار دیگری روشن کردم که از دستم قاپید و پک زد. همیشه از اینگونه افراد ترس داشتم. ترس از بیماری و … اما با او روحیه ای که داشتم پیش خودم فکر کردم یک خوشگذرانی بیهوا به خودم بدهکارم.
بعد از چند دقیقه سکوت، پیشنهاد من برای رفتن به سینما، قهقههاش را به هوا برد ولی با نیم نگاهی که به صورت جدی من کرد، پذیرفت. از نیمه شب گذشته بود. دخترک که اسمش را هم نمیدانستم برای پردیس سینمایی ملت، اسنپ گرفت. چند دقیقه بعد خیره به پوسترهای فیلم چهارانگشت از حامد محمدی که پیش از این با ترکیب «جواد عزتی» و «امیر جعفری» فیلم بیسر و ته «اکسیدان» را کارگردانی کرده بود، داخل سینما قدم میزدیم.
به نظرم حامد محمدی تمام اعتبارش را از فیلمنامه نویسی «طلا و مس» و «حوض نقاشی» داشت. همینها را انگار با صدای بلند گفته بودم که نگاه خیره دخترک را به همراه داشت. با نگاه حق به جانب گفت که اینها مهم نیست و او چندباری فیلم را دیده و میداند شوخیهای قشنگی دارد.
پاپ کورن و آب میوه را گرفتم و به داخل سالن رفتیم. به این فکر می کردم که پستوها، فروشگاهها، گذرها، فضای مجازی و حالا سینماها شاهد عقدهگشایی مردانی هستند که با هر کلکی شده محدودیتها را دور می زنند تا بساط شادی و بزم خود را پهن کنند.
تایلند که به توریسم جنسیاش معروف است بستر خوبی برای کارگردان فیلم « چهارانگشت» بود که شوخیهای «زیرنافی» اش را بصورت نامحسوس در فضایی بیبندوبار به خورد مخاطب علاقهمند به جوکهای جنسی دهد.
فیلم که تمام شد در میان جمعیت بیتوجه به دختری که همراهم بود از سینما خارج شدم و بی آنکه پشت سرم را نگاه کنم مسیر بزرگراه را در پیش گرفتم. او هم که انگار بدش نمیآمد مرا گم کند هرگز به من نرسید. نمیدانم چند ساعت پیاده روی کردم تا به خانه رسیدم. اما تا یک ساعت مانده به طلوع آفتاب مشغول جمع و جور کردن فاکتورهایم بودم بی آنکه فیلم «چهارانگشت» کوچکترین اثری بر حال و احوالم داشته باشد یا فکرم را مشغول کند. و دقیقاً این همان چیزی ست که بعد از دیدن فیلمهای این چنینی، آزارم میدهد!